آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مثال میندیش از آن کآن نشاید بدن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مثال زبان را نگهدار باید بدن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مِثال میندیش از آن کآن نشاید بُدَن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مِثال زبان را نگهدار باید بُدَن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزیدن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزیدن، آژیدن، آژدن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگندن، آکنیدن، پر ساختن برای مثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگَندَن، آکَنیدَن، پُر ساختَن برای مِثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت پراکنده بپراکند چو پیوسته شد مغز جان آکند. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نکند ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت ِ پراکنده بِپْراکَنَد چو پیوسته شد مغز جان آکَنَد. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سَرْش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نَکْنَد ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپْراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را: کشیده پرستنده هر سو رده همه جامه هاشان بزر آژده. فردوسی. نشاید بود گه ماهی و گه مار گلیم خر بزررشته میاژن. ناصرخسرو. خوب سخنهاش را بسوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن. ناصرخسرو. ، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود: ز بس در چرم ایشان آژده تیر تو گفتی پر ز پر گشتند نخجیر. (ویس و رامین). ، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن: زبان را نگهدار باید بدن نباید زبان را بزهر آژدن. فردوسی. بکام اندرش نیزۀ آهنین بدندان چو سوهان بیاژد بکین. اسدی. ، سوراخ کردن: کنون نیزه و گرزباید زدن همه چشم دشمن به تیر آژدن. فردوسی. میندیش از آن کآن نشاید بدن که نتوانی آهن به آب آژدن. فردوسی. همه چرم او را به تیر آژدن. اسدی. ، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. - بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مفضّض، مذهّب کردن: نشسته بر او بر، زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند... بسان ستونی بسیم آژده رخش رشک خورشید تابان شده. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. بی اندازه زرّین و سیمین دده درون مشک و بیرون بزر آژده. اسدی. نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده نهادند گاهی بزر آژده نهاده بدو نامۀ زند و است به آواز برخواند موبد درست. اسدی. ز پولاد درآژده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش. اسدی. ، بساییدن. مالش دادن: از گرد سفالت بلب جوی سخندان جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ. ناصرخسرو. - آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن: نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآژده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. - آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه. ، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن: چشم مخالفت بیاژن به تیر همچو کف ولی بزر آژدی. فرخی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو به آژیر بهم باز نهاده لب هردو رویش بسرسوزن تیز آژده هموار. منوچهری. بادام وار چشم حسود تو آژده وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد. انوری. از ملاقات هوا روی غدیر راست چون آژدۀ سوهان است. انوری. رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ. ظهیر فاریابی. ، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...: بفرمود تا تاج خاقان چین به پیش آورد موبد پاکدین گهرها که بود اندر آن آژده بکندند و دیوار آتشکده بزرّ و بگوهر بیاراستند... فردوسی. صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم] ز دینار پنجه زبهر نثار... همان چند زرین و سیمین دده ز گوهر بر و چشمشان آژده بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. پی افرازه سیمین و زرین زده درون مشک، بیرون به در آژده. اسدی. - کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن: همه مولش و رای چندان زدن بدین نیشتر کام شیر آژدن. فردوسی
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را: کشیده پرستنده هر سو رده همه جامه هاشان بزر آژده. فردوسی. نشاید بود گه ماهی و گه مار گلیم خر بزررشته میاژن. ناصرخسرو. خوب سخنهاش را بسوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن. ناصرخسرو. ، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود: ز بس در چرم ایشان آژده تیر تو گفتی پُر ز پَر گشتند نخجیر. (ویس و رامین). ، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن: زبان را نگهدار باید بدن نباید زبان را بزهر آژدن. فردوسی. بکام اندرش نیزۀ آهنین بدندان چو سوهان بیاژد بکین. اسدی. ، سوراخ کردن: کنون نیزه و گرزباید زدن همه چشم دشمن به تیر آژدن. فردوسی. میندیش از آن کآن نشاید بدن که نتوانی آهن به آب آژدن. فردوسی. همه چرم او را به تیر آژدن. اسدی. ، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. - بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مُفَضَّض، مُذَهَّب کردن: نشسته بر او بر، زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند... بسان ستونی بسیم آژده رخش رشک خورشید تابان شده. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. بی اندازه زرّین و سیمین دَده درون مشک و بیرون بزر آژده. اسدی. نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده نهادند گاهی بزر آژده نهاده بدو نامۀ زند و اُست به آواز برخواند موبد درست. اسدی. ز پولاد درآژده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش. اسدی. ، بساییدن. مالش دادن: از گرد سفالت بلب جوی سخندان جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ. ناصرخسرو. - آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن: نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآژده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. - آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه. ، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن: چشم مخالفت بیاژن به تیر همچو کف ولی بزر آژدی. فرخی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو به آژیر بهم باز نهاده لب هردو رویش بسرسوزن تیز آژده هموار. منوچهری. بادام وار چشم حسود تو آژده وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد. انوری. از ملاقات هوا روی غدیر راست چون آژدۀ سوهان است. انوری. رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ. ظهیر فاریابی. ، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...: بفرمود تا تاج خاقان چین به پیش آورد موبد پاکدین گهرها که بود اندر آن آژده بکندند و دیوار آتشکده بزرّ و بگوهر بیاراستند... فردوسی. صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم] ز دینار پنجَه ْ زبهر نثار... همان چند زرین و سیمین دده ز گوهر بر و چشمشان آژده بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. پی افرازه سیمین و زرین زده درون مشک، بیرون به دُر آژده. اسدی. - کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن: همه مولش و رای چندان زدن بدین نیشتر کام شیر آژدن. فردوسی
اندن. چنانکه آنیدن (انیدن) ، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن
اَندن. چنانکه آنیدن (َانیدن) ، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن