بیل، نوعی تبر یا بیل سرکج که با آن خار از زمین می کندند، برای مثال برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه / تا ناوه کشی خار زنی گرد بیایان (خجسته - شاعران بی دیوان - ۱۶۱)
بیل، نوعی تبر یا بیل سرکج که با آن خار از زمین می کندند، برای مِثال برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه / تا ناوه کشی خار زنی گرد بیایان (خجسته - شاعران بی دیوان - ۱۶۱)
افزاری باشد که چاه کنان و گل کاران بدان زمین کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، بیلی را نیزگفته اند که سر آن خمیده باشد و برزیگران کار فرمایند. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بیلی که سر آن کج باشد (خمیده) و برزگران دارند و ظاهراً کلند است. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). بیلی باشد سراندرچفته، برزگران دارند و به ماوراءالنهر بیشتر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90). بیلی باشد سرچفته که برزگران دارند و آن را به زبان تازی معول خوانند. (اوبهی). کلند. کلنگ. آلتی با سری آهنین و دستۀ چوبین به سه چهار بزرگی تیشه که بدان زمین کنند و امروز کلنگ گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : العزق، شکافتن زمین به کنند. (تاج المصادر بیهقی) : مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 9). وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار و یک دو بیتک از این شعر من بکن به کنند. ابوالعباس (از لغت فرس ایضاً). برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از لغت فرس ایضاً). آنچه ببخشید اگر گنج نهادی زمین گشتی تا پشت گاو کنده به روئین کنند. سوزنی
افزاری باشد که چاه کنان و گل کاران بدان زمین کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، بیلی را نیزگفته اند که سر آن خمیده باشد و برزیگران کار فرمایند. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بیلی که سر آن کج باشد (خمیده) و برزگران دارند و ظاهراً کلند است. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). بیلی باشد سراندرچفته، برزگران دارند و به ماوراءالنهر بیشتر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90). بیلی باشد سرچفته که برزگران دارند و آن را به زبان تازی معول خوانند. (اوبهی). کلند. کلنگ. آلتی با سری آهنین و دستۀ چوبین به سه چهار بزرگی تیشه که بدان زمین کنند و امروز کلنگ گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : العزق، شکافتن زمین به کنند. (تاج المصادر بیهقی) : مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 9). وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار و یک دو بیتک از این شعر من بکن به کنند. ابوالعباس (از لغت فرس ایضاً). برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از لغت فرس ایضاً). آنچه ببخشید اگر گنج نهادی زمین گشتی تا پشت گاو کنده به روئین کنند. سوزنی
مخفف آکنده، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. هزاران گوی سیم آکند گردان که افکند اندر این میدان اخضر. ناصرخسرو. در قزآکند مرد باید بود بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟ سعدی. و کاف در این کلمه گاه به ’غ’ و گاه به ’ق’ بدل شده است: کژآغند. جوزقند
مخفف آکنده، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. هزاران گوی سیم آکند گردان که افکند اندر این میدان اخضر. ناصرخسرو. در قزآکند مرد باید بود بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟ سعدی. و کاف در این کلمه گاه به ’غ’ و گاه به ’ق’ بدل شده است: کژآغند. جوزقند
اندن. چنانکه آنیدن (انیدن) ، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن
اَندن. چنانکه آنیدن (َانیدن) ، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن
اوند. وند. مند. اومند. دارا. صاحب. مالک. و شاید وند در زین آوند و ستاوند و ستناوند از این قبیل باشد، و در کلمات خداوند و پساوند و پژاوند و زرآوند، و نیز بعض اسماء امکنه مثل نهاوند و دماوند و فراوند و الوند معنی آن بر نگارنده مجهول است
اَوند. وَند. مند. اومند. دارا. صاحب. مالک. و شاید وند در زین آوند و ستاوند و ستناوند از این قبیل باشد، و در کلمات خداوند و پساوند و پژاوند و زرآوند، و نیز بعض اسماء امکنه مثل نهاوند و دماوند و فراوند و الوند معنی آن بر نگارنده مجهول است
مرکّب از: آو، آب + وند، خنور، اناء. ظرف. خنور. وعاء. باردان، کوزۀ آب. ظرف شراب. کوزۀ شراب. خنور آب. (المعجم) : چون آب بگونۀ هر آوند شوی. ابوحنیفۀ اسکافی (از فرهنگ اسدی)، مبادا ساغرش یک لحظه از خون رزان خالی فلک راتا رود خون شفق زین نیلی آوندش. عمید لوبکی. که بنیت آدمی چون آوندی ضعیف است. (کلیله و دمنه)، شودهر سفالی که آوند می بر ما بود بهتر از تاج کی. ؟ (از فرهنگها)، - آوند شراب، قحف. بط. صراحی. صراحیه. بلبله. باطیه. ناجو. قرابه. ، تخت و مسند، شطرنج، اول و نخست. و باین معنی بکسر ثالث هم گفته اند. (برهان) ، صولجان دلیل. بیّنه. (برهان). حجت: چنین گفت با پهلوان زال زر گر آوند خواهی به تیغم نگر. فردوسی. ، آونگ: بر بستر غم خفت عدوی تو چنان زار کش تن شود از تار قزا کند شکسته وز دار عنان گشت حسود تو نگونسار چون خوشۀ انگور بر آوند شکسته. سوزنی وعاء، که بفرانسه وسو گویند. (فرهنگستان)
مُرَکَّب اَز: آو، آب + وند، خنور، اناء. ظرف. خنور. وعاء. باردان، کوزۀ آب. ظرف شراب. کوزۀ شراب. خنور آب. (المعجم) : چون آب بگونۀ هر آوند شوی. ابوحنیفۀ اسکافی (از فرهنگ اسدی)، مبادا ساغرش یک لحظه از خون رزان خالی فلک راتا رود خون شفق زین نیلی آوندش. عمید لوبکی. که بنیت آدمی چون آوندی ضعیف است. (کلیله و دمنه)، شودهر سفالی که آوند می بر ما بود بهتر از تاج کی. ؟ (از فرهنگها)، - آوند شراب، قحف. بط. صراحی. صراحیه. بلبله. باطیه. ناجو. قرابه. ، تخت و مسند، شطرنج، اول و نخست. و باین معنی بکسر ثالث هم گفته اند. (برهان) ، صولجان دلیل. بیّنه. (برهان). حجت: چنین گفت با پهلوان زال زر گر آوند خواهی به تیغم نگر. فردوسی. ، آونگ: بر بستر غم خفت عدوی تو چنان زار کش تن شود از تار قزا کند شکسته وز دار عنان گشت حسود تو نگونسار چون خوشۀ انگور بر آوند شکسته. سوزنی وعاء، که بفرانسه وِسو گویند. (فرهنگستان)
افزاری است چاه کنان و گلکاران را که بدان زمین کنند: بر گیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. (خجسته)، بیلی که سر آن خمیده است و برزیگران (مخصوصا در ماورا النهر) با آن کار میکردند
افزاری است چاه کنان و گلکاران را که بدان زمین کنند: بر گیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. (خجسته)، بیلی که سر آن خمیده است و برزیگران (مخصوصا در ماورا النهر) با آن کار میکردند
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن