جدول جو
جدول جو

معنی آنتن - جستجوی لغت در جدول جو

آنتن
صفحۀ بزرگ فلزی که امواج رادیویی یا تلویزیونی را از مرکز فرستنده به اطراف منتشر می کند، وسیله ای به شکل میله یا صفحۀ فلزی که امواج رادیویی یا تلویزیونی منتشر شده از دستگاه فرستنده را دریافت می کند
فرهنگ فارسی عمید
آنتن
فرانسوی سرون برجهای آهنی که برای تقویت دستگاههای فرستنده امواج بی سیم بکار میرود، میله آهنی یا رشته های سیم که برای تقویت دستگاه های گیرنده (رادیو تلوزیون و غیره) مورد استفاده قرار میگیرد سرون
فرهنگ لغت هوشیار
آنتن
((تِ))
دستگاهی برای پخش یا دریافت امواج الکترومغناطیسی
تصویری از آنتن
تصویر آنتن
فرهنگ فارسی معین
آنتن
سرون، شاخک
تصویری از آنتن
تصویر آنتن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آیتن
تصویر آیتن
(دخترانه)
نزد ماه، در وجود ماه، آی (ترکی) + تن (فارسی) مهوش، مه پیکر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منتن
تصویر منتن
گندیده و بدبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنین
تصویر آنین
خم کوچک سفالی که دوغ در آن بریزند و بزنند تا کرۀ آن گرفته شود، خمچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستن
تصویر آستن
آستین، قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آختن
تصویر آختن
برکشیدن، برآوردن و بیرون کشیدن چیزی، مثل بیرون کشیدن تیغ از غلاف، اختن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
اندن. چنانکه آنیدن (انیدن) ، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ نَ)
ما انتنه،چه بدبوی است آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
گنده تر. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
انتن من الجورب.
انتن من العذره.
انتن من مرقات الغنم
لغت نامه دهخدا
انین، نیم خم سفالین و کوچک که دوغ در آن کرده و جنبانند یعنی زنند تا کرۀ آن جدا شود، تغار، تغارچه، نهره (بزبان آذری)، شیرزنه، و آن خنوری بود که ماست در وی کنند و می جنبانند تا روغن آن گیرند، (از فرهنگ اسدی، خطی) :
سبو و ساغر و آنین وغولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان،
طیّان،
بخرم آخر آنین ترا جان پدر
پس در او ریزم جغرات و همی جنبانم،
طیّان،
دوغم ای دوست در آنین تو میخواهم ریخت
تا کشم روغن از آن دوغ همی جنبانم،
طیّان،
دوغم اکنون که در آنین تو شد
بزنم تا بکشم روغن از او،
طیّان،
، چوبی که ماست را بدان برهم زنند تا مسکه از دوغ جدا شود، (برهان)، و ظاهراً این معنی دوم مجعول باشد و از بعض امثلۀ فوق باشتباه افتاده اند
لغت نامه دهخدا
(کُ فِ دَ)
صورتی از آختن و آهختن
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ آن، آن کسان، ایشان، اوشان، آنها:
همه تفاخر آنان بجود و دانش بود
همه تفاخر اینان بغاشیه ست و جناغ،
منجیک،
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای ّ و درخواب شدند،
خیام،
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند،
سعدی،
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین،
حافظ،
آنانکه خاک را بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی بما کنند؟
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نامی است که ترکان بکشاورزی ایرانی موسوم به یحیی متولد بسال 1120 ه. ق. داده اند. در یکی از جنگهای ایران با عثمانیان، ترکان یحیی را به اسارت به آسیای صغیر برده و چون بردگان بفروختند. او پس از چندی از جور ترکان به مارسی گریخت. در این وقت زبردستی ایرانیان در دهقنت و پرورش حیوانات اهلی و کرم پیله شهرتی عالمگیر داشت. از این رو اولیای امور فرانسه مقدم این برزگر ایرانی را گرامی داشتند، تا آنجا که نزد لوئی پانزدهم بار یافت و پادشاه او را به اصلاح زراعت فرانسه و تربیت کرم ابریشم فرمان داد، لکن از جانب دولت در مساعدتهای لازمۀ این مأموریت اهمال رفت و او با دستی تهی تعب طلب را برخویش هموار کرد و در سایۀ کوشش و اتکاء بنفس در نواحی اوین ین با بذری که از ایران آورد بامتحان زرع روناس پرداخت و از پای ننشست تا تخمها ببار و شاهد مقصود بکنار آمد. لکن قدر یحیی در زندگی مجهول ماند و عمرش با فاقه و فقر در 1187 سپری گشت و دختر یگانه او نیز در 1236 در بیمارستان عمومی درگذشت. فرانسویان بپاس خدمات او 75 سال بعد در 1262 ه. ق. مجسمۀ او را ریخته و بر صخرۀ نتردام د دم برافراشتند
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آستین. آستی. کم ّ:
روح الله ار زآستن مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین.
کمال اسماعیل.
کلیم از ید بیضا همین قدر لافد
که دست زآستن پیرهن برون آرد.
شفائی
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ رَ / رِ گُ تَ)
آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سل ّ. استلال. اخراج:
یکی آخته تیغ زرین ز بر
یکی برسر آورده سیمین سپر.
اسدی.
تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت
تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته.
انوری.
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست.
سعدی.
گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی بتیغ آختن.
سعدی.
تیغ زبان آخت برای جدل
کی شده در شهرت کاذب مثل.
؟
- آختن جامه و پوست، بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن:
کمانهای ترکی بینداختند
قبای نبردی برون آختند.
فردوسی.
گوان جامۀ رزم برآختند
نیایش کنان دست بفراختند.
اسدی.
ز تن پوستهاشان برون آختند
وزآن جامۀ گونه گون ساختند.
اسدی.
- آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن، مد و بسط و کشیدن آن:
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامۀ جاهت فلک نقش طراز.
سنائی.
- آختن صف، صف کشیدن. رده شدن:
همیدون صف شاعران آخته
بخوانده ثناها و پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- از خانه بیاختن، از خانه بیرون بردن و بیرون کردن:
بدان ای پدر کآن جوانان من
که هستند همزادو اخوان من
ز خانه مرا چون بدشت آختند
برهنه بچاهم درانداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برون آختن،بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج:
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 33).
- دست آختن، دست دراز کردن. دست یازیدن:
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن.
فردوسی.
به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر، بند و زندانش ساخت.
فردوسی.
تو نشنیدی این داستان بزرگ
که شیر ژیان افکند پیش گرگ
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه جز از خاک جایش نساخت.
فردوسی.
میان تنگ خون ریختن را ببست
ببهرام آذرمهان آخت دست.
فردوسی.
بدو [به مانی] گفت کای مرد صورت پرست
بیزدان چرا آختی خیره دست ؟
فردوسی.
چو آمد بدانجایگه دست آخت [سیاوش]
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت.
فردوسی.
میان بزرگان بیازید و دست
بدان جام می آخت و بر پای جست.
فردوسی.
سرشکی سوی دیگر انداختی
دگر دست جای دگر آختی.
فردوسی.
ستمگر [افراسیاب] بدانگونه بد آخت دست
دل هر کس از کشتن او [سیاوش] بخست.
فردوسی.
زمانی بخوان، دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف وزلیخا).
چو نتوان بافلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.
سعدی.
- کین (کینه) آختن، کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن:
دگر آنکه گفتی که از تاختن
نیاسودی از رنج و کین آختن.
فردوسی.
همی تاخت وآن باره را تیز کرد
همی آخت کینه همی کشت مرد.
فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشۀ نارون...
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن.
فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن.
فردوسی.
یلانی که شان پیشه کین آختن
شبان روز خو کرده بر تاختن.
اسدی.
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن.
اسدی.
دگر باره هر دو سپه ساختند
کشیدند صف تیغ و خشت آختند.
اسدی.
گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت
کینت از بدفعل جان خویش بایدآختن.
ناصرخسرو.
امروز در این دولت و این ملک مهیا
هر قوم که آیند بکین آخته سکین...
معزی.
منم که همچو کمان دستمال ترکانم
همه ز غمزه خدنگ آخته بکینۀ من.
خاقانی.
، بهم پیوستن. متصل کردن:
پیاده سپر در سپر آخته
خدنگ افکن از پس کمین ساخته.
اسدی.
- آختن رود و امثال آن، نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن:
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر.
؟ (از فرهنگ اسدی، خطی).
، افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اعلاء:
زن و شوی هر دو بهم ساختند
سر تاجشان بر سپهر آختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو شاهان یکی مرکبش ساخته
سرش بر سپهر بلند آخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بحد خنجر و نعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته، غار.
مسعودسعد.
ببوستان شرف خرمی و پیروزیست
که سرو آخته قدی ببوستان شرف.
سوزنی.
، چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) :
بدو [بیوسف] بود چشم و دل خلق و بس
نبد آگه از مرگ خود هیچ کس
عزیز اندرو دیده ها آخته
دل و هوش خود پاک پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گستردن. پراکندن:
کاه داری آخته بر روی آب
زهر داری ساخته در زیر قند.
ناصرخسرو.
، معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد:
بدان تا شب تیره بی آختن
نیارد ز ترکان کسی تاختن
دوصد باره عراده و منجنیق
نهاد از برش هر سویی جاثلیق.
فردوسی.
، در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود:
بده ساقیا آن می آخته
که جام جم از وی بپرداخته.
ظهوری (از شعوری).
، و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند، اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ / تُ / مِ تِ)
بدبوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گنده. بدبو. (از غیاث) (از آنندراج). بویناک. گنده. گندا. متعفن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
واحد مناتن. (اقرب الموارد). رجوع به مناتن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تُنْ نَ)
جمع مؤنث ضمیر مخاطب، یعنی شما جماعت زنان. شما زنان
لغت نامه دهخدا
تصویری از منتن
تصویر منتن
گنده بد بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهتن
تصویر آهتن
آختن آهختن آهیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستن
تصویر آستن
آستین، آستی، کم
فرهنگ لغت هوشیار
بر آوردن کشیدن بر کشیدن بیرون کشیدن: آختن تیغ آختن شمشیر از نیام، بر افراشتن بالا بردن: سر تاجشان بر سپهر آختند (یوسف و زلیخا)، کوک کردن و نواختن آلت موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع آن، ضمیر اشاره برای اشخاص دور، ایشان، مقابل اینان: شراب لعل کش و روی مه جبینان بین، خلاف مذهب آنان جمال اینان بین، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
فرهنگ لغت هوشیار
ظرف کره گیری از ماست، خم کوچک سفالین که دوغ در آن ریزند و جنبانند تا کره آن جدا شود انین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنت
تصویر آنت
آن ترا: آنت بس است، زهی احسنت
فرهنگ لغت هوشیار
خم کوچک سفالین که دوغ را در آن می ریختند و آرام آرام تکان می دادند تا کره از آن جدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آختن
تصویر آختن
((تَ))
بر آوردن، بیرون کشیدن (تیغ وشمشیر از غلاف)، بالا بردن، برافراشتن، آماده و کوک کردن ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلتن
تصویر آلتن
ابزاری، ریشخندی، ناخواسته
فرهنگ واژه فارسی سره
برکشیدن، کشیدن، بالابردن، برافراشتن، کوک کردن، نواختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بافتن بافتنی
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری مربوط به آسیاب آبی
فرهنگ گویش مازندرانی