کشیده و دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیده شده: سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (یادداشت مرحوم دهخدا). بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. (کشف الاسرار ج 2 ص 545). - الف ممدود، در عربی الفی است که بعد از آن همزه باشد، چنانکه در کساء و رداء. (از تعریفات جرجانی). مقابل الف مقصور یا مقصوره. - ظل ّ ممدود، سایۀ دراز و همیشه. (مهذب الاسماء). سایۀ کشیده و همیشه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و ظل ه ممدود. و ماء مسکوب. (قرآن 30/56-31). بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. (کشف الاسرار ج 2 ص 545). - ممدود شدن، امتداد یافتن. کشیده شدن. - ممدود کردن، کشیدن. امتداد دادن. - ، گستردن. ، دارای علامت مد. (ناظم الاطباء) ، از اصطلاحات هیأت است. رجوع به شرح دیوان انوری تألیف شهیدی ص 164 و 176 شود
کشیده و دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیده شده: سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (یادداشت مرحوم دهخدا). بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. (کشف الاسرار ج 2 ص 545). - الف ممدود، در عربی الفی است که بعد از آن همزه باشد، چنانکه در کساء و رداء. (از تعریفات جرجانی). مقابل الف مقصور یا مقصوره. - ظِل ّ ممدود، سایۀ دراز و همیشه. (مهذب الاسماء). سایۀ کشیده و همیشه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و ظِل ه ممدود. و ماء مسکوب. (قرآن 30/56-31). بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. (کشف الاسرار ج 2 ص 545). - ممدود شدن، امتداد یافتن. کشیده شدن. - ممدود کردن، کشیدن. امتداد دادن. - ، گستردن. ، دارای علامت مد. (ناظم الاطباء) ، از اصطلاحات هیأت است. رجوع به شرح دیوان انوری تألیف شهیدی ص 164 و 176 شود
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، منسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده: گرفته مهد را در تختۀ زر برآموده بمروارید و گوهر، نظامی، نشاندش بر سریر گوهرآمود زمین را کرد از لب شکّرآلود، امیرخسرو، مگر سیل آمد از دریای مقصود که شد پای حریفان گوهرآمود؟ امیرخسرو
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، مُنسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده: گرفته مهد را در تختۀ زر برآموده بمروارید و گوهر، نظامی، نشاندش بر سریر گوهرآمود زمین را کرد از لب شکّرآلود، امیرخسرو، مگر سیل آمد از دریای مقصود که شد پای حریفان گوهرآمود؟ امیرخسرو
مراوده. آمدن و رفتن: همه روزش آمدشدن پیش اوست که هستند با یکدگر سخت دوست. فردوسی. به آمدشدن راه کوته کنید روان را سوی روشنی ره کنید. فردوسی. به نزدیک زال آوریدش بشب بر آمدشدن هیچ نگشاد لب. فردوسی
مراوده. آمدن و رفتن: همه روزش آمدشدن پیش اوست که هستند با یکدگر سخت دوست. فردوسی. به آمدشدن راه کوته کنید روان را سوی روشنی ره کنید. فردوسی. به نزدیک زال آوریدش بشب بر آمدشدن هیچ نگشاد لب. فردوسی
آمد و شد. رفت و آمد. مراوده: ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمدشد کاروانی ؟ منوچهری. ، تکرار: کشیده دار به دست ادب عنان نظر که ف تنه دل از آمدشد نظر یابی. کمال اسماعیل
آمد و شد. رفت و آمد. مراوَده: ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمدشد کاروانی ؟ منوچهری. ، تکرار: کشیده دار به دست ادب عنان نظر که ف تنه دل از آمدشد نظر یابی. کمال اسماعیل