جدول جو
جدول جو

معنی آشوفتن - جستجوی لغت در جدول جو

آشوفتن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
به هم برآمدن، برای مثال نه مردی بود خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
فرهنگ فارسی عمید
آشوفتن(کَ اَ تَ)
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن:
نه مردی بود خیره آشوفتن
بزیراندرآورده را کوفتن.
فردوسی.
- بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری:
دلیران بیکدیگر آشوفتند
همی گرز بر یکدگر کوفتند.
فردوسی.
، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن:
چو لشکر سراسر برآشوفتند
بگرز و تبرزین همی کوفتند
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بر آن نامداران زمین.
فردوسی.
بهو چون سپه دید کآشوفتند
بفرمود تا کوس کین کوفتند.
اسدی.
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن.
مولوی.
، منقلب شدن هوا و مانند آن:
ز بس گرز بر ترکها کوفتن
فتاد آسمان اندر آشوفتن.
اسدی (گرشاسب نامه).
، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن:
چو زنبور خانه برآشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی.
سعدی.
، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) :
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
لغت نامه دهخدا
آشوفتن
شوریده وپریشان
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
فرهنگ لغت هوشیار
آشوفتن((تَ))
آشفتن
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموختن
تصویر آموختن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران
خو گرفتن، مانوس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشفتن
تصویر آشفتن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
اضطراب
از حالت طبیعی خارج شدن امور
از بین رفتن سامان کارها
خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوردن
تصویر آشوردن
شورانیدن، درهم کردن، برهم زدن، زیر و رو کردن، درهم ریختن، آمیختن، سرشتن، آشردن، آشوریدن، فاشورانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکفتن
تصویر اشکفتن
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن
کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن
شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشگفیدن، شکفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوفته
تصویر آشوفته
به هم برآمده، خشمگین، شوریده، پریشان حال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوفتن
تصویر شکوفتن
شکافتن، شکافته شدن، گشوده شدن، وا شدن، شکست دادن لشکر، شکوفیدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ دَ)
شکفته شدن.
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ / یِ زَ دَ)
تعلّم. فراگرفتن. یاد گرفتن. بیاموختن:
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
بیاموز هرچند بتوانیا
مگر خویشتن شاد گردانیا.
ابوشکور.
ز هر دانشی گر سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.
فردوسی.
... بجان خواستند [دیوان] آن زمان زینهار...
که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کت آید ببر.
فردوسی.
چو شد بافته [پارچه ها] شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن.
فردوسی.
هنوز این نیاموخت آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ.
فردوسی.
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیره گیتی برافروختند.
فردوسی.
به آموختن گر ببندی میان
ز دانش روی بر سپهر روان.
فردوسی.
هنر آنگه آموزی از هر کسی
بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی.
فردوسی.
بیاموخت [داراب] فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
یکی باره از موبدان رای و راه
بیاموز ازرفت و آیین شاه.
فردوسی.
چو گوئی همان گو که آموختی
به آموختن در، جگر سوختی.
فردوسی.
ولیکن از آموختن چاره نیست
که گوید که دانا و نادان یکی است ؟
فردوسی.
مگرآنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم.
فردوسی.
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
فردوسی.
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد.
فرخی.
چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی).
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
اسدی (از فرهنگ، خطی).
آموختن توان ز یکی خویش صد ادب
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ.
قطران.
که بر کس نیست از آموختن عار.
ناصرخسرو.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
ناصرخسرو.
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان.
ناصرخسرو.
بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گشت آسان.
ناصرخسرو.
ز جهل خویش چون عارت نیاید
چرا داری همی زآموختن عار؟
ناصرخسرو.
عار همی داری از آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش ؟
ناصرخسرو.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.
ناصرخسرو.
اگر قیمتی درّ خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.
ناصرخسرو.
گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم. (نوروزنامه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). گفت [دزدی] می خواهم... آداب طریقت آموزم. (کلیله و دمنه).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.
سنائی.
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست.
امام الدین الرافعی (از تاریخ گزیده).
هرکه زآموختن ندارد ننگ
در بر آرد ز آب و لعل از سنگ.
نظامی.
لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان. (گلستان). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان).
از بدان نیکوئی نیاموزی.
سعدی.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
سعدی.
من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی ّ و ارجمند شوی.
اوحدی.
کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان
بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد.
کمال خجندی.
، تعلیم. یاد دادن. آموزانیدن. آموزاندن:
برآمد [آزاد سرو] همی گرد مرو و بجست
یکی موبدی دید با زند و است
همی کودکان را بیاموخت زند
به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند.
فردوسی.
نبشتن مراورا [تهمورث را] بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
فردوسی.
جوان گفت برگوی چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
بیاموختش رزم و بزم و خرد
همی خواست کز روز رامش برد.
فردوسی.
بیاورد و آموختنشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت.
فردوسی.
سواری ّ و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه.
فردوسی.
هنرها بیاموختش سربسر
بسی رنج برداشت کآمد ببر.
فردوسی.
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی ّ و آئین بزم.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
بسی رنج بردی ّ و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی.
فردوسی.
چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را واز این غم برهان.
فرخی.
امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی).
اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی
کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه).
هرکه رااسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
مولوی.
معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت.
سعدی.
مصدر دیگر این فعل آموزش است.
آموختم. بیاموز
لغت نامه دهخدا
(کَنْ نا کَ دَ)
آمیختن: التضییح، شیر به آب بیاموختن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ کَ دَ)
شنفتن. شنیدن. رجوع به شنفتن و شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
در حال آشوردن
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ دَ)
خشم گرفتن. غضب کردن. خشمگین شدن. تیز شدن. از جا دررفتن. تافته شدن:
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم.
فردوسی.
بروز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود...
فردوسی.
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
که شاه اردوان از چه آشفته بود.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند پیروزشاه
برآشفت از آن نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد بی مایه شو.
فردوسی.
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت از آن سنگدل رزمخواه.
فردوسی.
برآشفت از آن اسب او شهریار
جهاندیدگان را همه کرد خوار.
فردوسی.
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
کزو شاه را تیره شد روی بخت.
فردوسی.
سیاوش بدانست کاین کار اوست
برآشفتن شاه بازار اوست.
فردوسی.
برآشفت مانندۀ پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر براه
همی گفت پیغمبری کش جهود
کشد، دین او را نباید ستود.
فردوسی.
بسهراب گفت این چه آشفتن است
همه با من از رستمت گفتن است.
فردوسی.
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تیزی ّ و آشفتن است.
فردوسی.
برآشفت کشواد از آن نامدار
ز بس گرمیش شد فسرده شرار.
فردوسی.
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاه کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود.
سعدی.
، برآشوبیدن. شوریدن. شورش کردن. انقلاب:
همی ریخت خون سر بیگناه
ازآن پس برآشفت بر وی سپاه.
فردوسی.
بعد از آن ترکان بر متوکل بیاشفتند و قصد کردندبر کشتن او. (مجمل التواریخ). پس پرویز همه بزرگان را بند کرد و بفرمود کشتن و ایشان مقداری هزار مرد بودند از مهتران عجم تا ایرانیان بیاشفتند و پسرش شیروی را از زندان بشب اندر بیرون آوردند و بپادشاهی بنشاندند. (مجمل التواریخ) ، بهم برآمدن. رنجیدن از. سرگران شدن با:
چو بشنید رستم برآشفت ازوی
بدو گفت ای باب پرخاشجوی.
فردوسی.
، بهیجان آمدن. آتشی شدن:
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت
وز کمال عشق آشفتن گرفت.
عطار.
، مضطرب شدن. پریشان خیال گشتن. مشوش شدن. اضطراب. (حبیش تفلیسی). آلفتن. کالفتن. بشولیدن:
که او را ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود
که باشد ترا زندگانی سه بیست
چهارم بمرگت بباید گریست.
فردوسی.
- آشفتن چشم، بهم خوردن آن. سرخی و یا آبریزش در آن پدید آمدن.
- آشفتن دریا، انقلاب آن. ارتجاج.
- آشفتن لانۀ زنبور و جز آن، زبرزیر کردن آن با چوبی و مانند آن برهم زدن آن. رجوع به آشوفتن شود.
- آشفتن موی و دستار، ژولیده و شوریده شدن آن:
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
بدو جام دگر آشفته شود دستارش.
حافظ.
- آشفتن هوا، باد سخت یا ابر سیاه یا برف با بوران پدید آمدن.
- امثال:
دستار کل که برآشفت تاجان بکوشد.
، پریشان شدن. درهم و برهم شدن. کراشیده گشتن. کراشیدن. (تحفهالاحباب اوبهی) ، تغییر به بدی. بدل شدن از حسن به قبح:
چنین بود تا شد بزرگیش راست
بر آن چیز بر، پادشه شد که خواست
برآشفت و خوی بد آورد پیش
بیک سو شد از راه و آئین خویش.
فردوسی.
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی.
ناصرخسرو.
- آشفتن باد، سخت وزیدن آن: از آشفتن باد، چوب سراپرده بر سرش افتاده و از آن بمرد. (مجمل التواریخ).
- آشفتن بر، شیفته شدن به. عاشق گشتن به:
همی گفت هر زن که جفت عزیز
گهر بود کردش زمانه پشیز
بیاشفت بر بندۀ خویشتن
نه دل پاک مانده ست وی را، نه تن
بصد دل بر او عاشق و مبتلاست...
شمسی (یوسف و زلیخا).
لفظ و معنی بیکدگر جفت است
زآن خرد بر خطش بیاشفته ست.
سنائی.
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف بی تی ندانی.
سعدی.
- آشفتن روزگار و زمانه، برگشتن آن. ادبار بخت:
چون روزگار برتو بیاشوبد
یک چند پیشه کن تو شکیبائی.
ناصرخسرو.
پیش زمانه چو برآشفته شد
خوار شود همچو عدو آشناش.
ناصرخسرو.
، مصدر دیگر آن آشوب است. آشفتم. بیاشوب
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
شکفتن. تفتیح. (زوزنی). رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
کشفتن. گشودن. گشادن، شکافتن. چاک دادن. کشفتن، ترکیدن. بازشدن. کفتن، پراگنده کردن. افشاندن، گداختن، حل کردن، پژمردن، افشردن، خشک کردن، غایب شدن. ناپدید شدن، نابود شدن، ناپدید کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آشفته. زیروزبرشده:
سپاهی همه خسته و کوفته
گریزان و سخت اندرآشوفته.
فردوسی.
اگر کشتمندی شود کوفته
وزآن رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشتزاری شود
کسی نیز بر میوه داری شود
دم اسب و گوشش بباید برید
سر دزد بر دار باید کشید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ دُ دی دَ)
در آغوش گرفتن. (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آشفتگی
لغت نامه دهخدا
(کَ اَ تَ)
آشوریدن. شورانیدن. درهم کردن. بر هم زدن. زبرزیر کردن، آمیختن. مزج، تخمیر. خمیر کردن. سرشتن، آشفتن خواب کسی را، او رابدخواب کردن: مرا دل نیامد که ایشان را بیدار کنم و خواب بر ایشان بیاشورم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به آشور و دویت آشور و تنورآشور شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گِ رِ تَ)
رجوع به شیفتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشوردن
تصویر آشوردن
شورانیدن، آشوریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
تعلم، فرا گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغوشتن
تصویر آغوشتن
در آغوش گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکفتن
تصویر اشکفتن
شکفته شدن، شکوفه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
پریشان شدن شوریده گشتن، مختل شدن (امور) هرج و مرج ایجاد شدن، خشم گرفتن، غضبناک شدن، بهیجان آمدن آتشی شدن، شورش کردن انقلاب، شیفته شدن، رنجیدن از سرگران شدن با
فرهنگ لغت هوشیار
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآشوفتن
تصویر برآشوفتن
خشمگین شدن غضبناک گردیدن، فتنه برپا کردن شور و غوغا بپاکردن
فرهنگ لغت هوشیار
کیفیت و حالت آشفته: شوریدگی پریشان حالی، اختلال (امور) هرج و مرج، خشم غضب، عشق و شیفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوردن
تصویر آشوردن
((دَ))
زیر و زبر کردن، برهم زدن، آمیختن، خمیر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
((تَ))
یاد دادن و یاد گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشفتن
تصویر آشفتن
((شُ تَ))
پریشان شدن، مختل شدن امور، خشم گرفتن، به هیجان آمدن، شورش کردن، شیفته شدن، رنجیدن
فرهنگ فارسی معین
آشوب به پاکردن، برآشفتن، به هیجان آمدن، پریشان شدن، خشمگین شدن، شوریدن، متلاطم شدن، مشوش شدن، ناراحت شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد