جدول جو
جدول جو

معنی آشوبش - جستجوی لغت در جدول جو

آشوبش
آشفتگی، شور و غوغا، هرج و مرج
تصویری از آشوبش
تصویر آشوبش
فرهنگ فارسی عمید
آشوبش(بِ)
آشوب:
از اختر بدینسان نشانی نمود
که آشوبش و جنگ بایست بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آشوبش
آشوب نزاع
تصویری از آشوبش
تصویر آشوبش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشوب
تصویر آشوب
بی نظمی، شلوغی، ازدحام، شور و غوغا، انقلاب، شورش، برهم خوردن اوضاع و شرایط، کثرت جمعیت، شلوغی، ازدحام، بن مضارع آشوبیدن و آشفتن و آشوفتن، پسوند متصل به واژه به معنای آشوبنده مثلاً دل آشوب، شهرآشوب، لشکرآشوب، آسیب
فرهنگ فارسی عمید
تخلص شاعری پارسی گوی از مردم هندوستان، و او خط نستعلیق را نیز بغایت نیکو می نوشته است
لغت نامه دهخدا
(آشوب)
اسم مصدر آشفتن و آشوفتن: آشفتم. بیاشوب، اختلاف. فتنه. فساد. تباهی:
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
وزآن پس چنین گفت افراسیاب
که بد در جهان اندرآمد بخواب
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ.
فردوسی.
ز آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین.
فردوسی.
وزآن پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او در نهان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ (خسروپرویز را) ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر
از این کودک (شیروی) آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش بر او آفرین.
فردوسی.
نه کاوس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین.
فردوسی.
ز هاماوران زآن پس اندیشه کرد
که برخیزد آشوب و جنگ و نبرد.
فردوسی.
بایران هر آنگه که آسود شاه
بهر کشوری برندارد سپاه
بیاید ز هر جای دشمن بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین.
فردوسی.
ما را رمه بانیست نه زو در گله آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است.
منوچهری.
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تابد همیدون بدست از نخست.
اسدی.
پس مردمان را مرگ رسول علیه السلام حقیقت شد و غریو و گریستن از آن جمع برخاست و خلاف و آشوب درافتاد تا بسقیفۀ بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر بیعت کردند. (مجمل التواریخ).
ز کفر زلف تو هر حلقه ای ّ و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه ای ّ و بیماری.
حافظ.
، مخفف مایۀ آشوب: آشوب قندهار، چنانکه گویند ف تنه چین و رشک پری، غیرت حور و مانند آن: برنائی نوخط، آشوب زنان و ف تنه مردان. (کلیله و دمنه).
آشوب عقلم آن شبۀ عاج مفرش است.
سیدحسن غزنوی.
، هیاهو. ضوضاء. ضوضا. مشغله. غوغا. شور و غوغا. جلب. جلبه:
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن.
فردوسی.
مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. (گلستان).
مویت رها مکن که چنین درهم اوفتد
کآشوب چین زلف تو در عالم اوفتد.
سعدی.
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
بتماشای تو آشوب قیامت برخاست.
حافظ.
، خلل. هرج و مرج:
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر...
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین.
فردوسی.
، اختلال. آشفتگی:
آشوب عقلم آن شبۀ عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است.
سیدحسن غزنوی.
- آشوب دریا، طغیان. تلاطم. انقلاب. طوفان و آشفتگی آن: مروارید نیکوتر شودبوقت بهار که دریا از آشوب آرام گیرد. (نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی).
- آشوب کردن بر سر یا دماغ، اختلال زادن در آن:
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگدکوب کرد.
سعدی.
، ازدحام. زحام:
در آن کین و آشوب و دار و بکش
نه با اسب زور و نه با مرد هش.
فردوسی.
ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم.
سعدی.
بدرجست از آشوب، دزد دغل
دوان جامۀ پارسا در بغل.
سعدی.
، انقلاب. شورش:
از آشوب گفت آنچه دید و شنید
جوان شد چو برگ گل شنبلید.
فردوسی.
همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین)
دل مهتران پر شد از کین او...
دل آزرده زو گشت لشکر همه
پرآشوب وپردرد کشور همه.
فردوسی.
بترسم از آشوب بدگوهران
بویژه ز گردان مازندران.
فردوسی.
، انقلاب هوا. وزش سخت باد. طوفان بادی:
خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی.
حافظ.
، مقابل آرام و سکون:
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی.
زود از پی آرام پدید آیدآشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام.
قطران.
، در تداول عوام، منش گردا. غثیان: دلم آشوب است،
{{نعت فاعلی مرخم}} مخفف آشوبنده در کلمات مرکبه از قبیل دل آشوب، شهرآشوب، لشکرآشوب و نظایر آن:
عالم افروز بهارا که توئی
لشکرآشوب سوارا که توئی.
خاقانی.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تخلص شاعری از متأخرین از مردم طهران، معاصر صاحب مجمعالفصحاء، نام او ابوالقاسم بوده است، شاعری مسمی بحسین از مردم مازندران که بهندوستان مهاجرت کرده، شاعری از اهل همدان، شاعری هندوستانی موسوم بمحمد بخش، و او در زمان شجاع الدوله و پسرش آصف الدوله میزیسته و دیوان او به فارسی در هند معروف و متداول است
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
اختلاف، فتنه، فساد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
فتنه، فساد، مایه فتنه، موجب فساد، شور و غوغا، هرج و مرج، انقلاب، شورش، ازدحام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
هرج و مرج، فتنه
فرهنگ واژه فارسی سره
اضطراب، اغتشاش، بلوا، بی نظمی، تشویش، جنگ، دعوا، شر، شغب، شورش، شوروغوغا، غوغا، فتنه، فساد، مجادله، ناامنی، نزاع، هرج، هرج ومرج، هلالوش، هیاهو
متضاد: آرامش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
فوضى
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
Mess, Chaos, Rowdiness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
chaos, désordre, (FR) agitation
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
хаос , безладдя , подібність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
混乱 , 散らかし , 同一性
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
хаос , беспорядок , одинаковость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
افراتفری , بدبو , یکسانی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
বিশৃঙ্খলা , অভিন্নতা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
machafuko, (SW) kelele
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
kaos, dağınıklık, (TR) gürültü
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
혼란 , 어지러움 , 동일성
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
כאוס , בלגן , זהות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
chaos, bałagan, (PL) hałas
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
अराजकता , गड़बड़ी , समानता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
kekacauan, (ID) keributan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
ความยุ่งเหยิง , ความเหมือนกัน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
chaos, rommel, (NL) rumoer
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
Chaos, Unordnung, (DE) Unruhe
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
caos, disordine, (IT) agitazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
caos, desordem, (PT) agitação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
混乱 , 相同
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
caos, desorden, (ES) bullicio
دیکشنری فارسی به اسپانیایی