روشناس. دلنشین. دلپذیر. مقابل دشمن روی: آشناروی دیدۀ عرفان گر نداری ز عارفان بستان. سنائی. در این عهد از وفا بویی نمانده ست بعالم آشنارویی نمانده ست. خاقانی. بنالم کآرزوبخشی ندیدم بگریم کآشنارویی ندارم. خاقانی. روز و شب آورده ام در معنی بیگانه روی چون کنم صائب ندارم آشناروی دگر. صائب
روشناس. دلنشین. دلپذیر. مقابل دشمن روی: آشناروی دیدۀ عرفان گر نداری ز عارفان بستان. سنائی. در این عهد از وفا بویی نمانده ست بعالم آشنارویی نمانده ست. خاقانی. بنالم کآرزوبخشی ندیدم بگریم کآشنارویی ندارم. خاقانی. روز و شب آورده ام در معنی بیگانه روی چون کنم صائب ندارم آشناروی دگر. صائب
عمل شناور. سباحت. آب ورزی. (ناظم الاطباء). شنا کردن روی آب. حرکت کردن روی آب. شناگری. سباحت. (فرهنگ فارسی معین) : چنان بگریم از این پس که مرد بتواند در آب دیدۀ سعدی شناوری آموخت. سعدی. هش دار تا نیفکندت پیروی نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. تذریع، فراخ کردن بازو را در شناوری. سبح، سباحه، عمج، شناوری نمودن. (منتهی الارب). - شناوری کردن، شنا کردن. (ناظم الاطباء)
عمل شناور. سباحت. آب ورزی. (ناظم الاطباء). شنا کردن روی آب. حرکت کردن روی آب. شناگری. سباحت. (فرهنگ فارسی معین) : چنان بگریم از این پس که مرد بتواند در آب دیدۀ سعدی شناوری آموخت. سعدی. هش دار تا نیفکندت پیروی نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. تذریع، فراخ کردن بازو را در شناوری. سَبْح، سباحه، عَمْج، شناوری نمودن. (منتهی الارب). - شناوری کردن، شنا کردن. (ناظم الاطباء)
شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سبّاح: روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیدۀ آشناور. فرخی. بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در غرقاب مرد آشناور. لبیبی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدۀ من آشناور است. سیدحسن غزنوی. آن قدر دستی که خرچنگ قضا آشناور در محیط نام اوست. عمادی شهریاری. آشناور شود خرد در خون جان بجان کندن افکند بکنار. عمادی شهریاری. دلبستۀ روزگار پرزرق شدن یا شیفتۀ حیات چون برق شدن چون مردم آشناور اندر گرداب دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن. سیدحسن اشرف
شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سَبّاح: روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیدۀ آشناور. فرخی. بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در غرقاب مرد آشناور. لبیبی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدۀ من آشناور است. سیدحسن غزنوی. آن قَدَر دستی که خرچنگ قضا آشناور در محیط نام اوست. عمادی شهریاری. آشناور شود خرد در خون جان بجان کندن افکند بکنار. عمادی شهریاری. دلبستۀ روزگار پرزرق شدن یا شیفتۀ حیات چون برق شدن چون مردم آشناور اندر گرداب دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن. سیدحسن اشرف