جدول جو
جدول جو

معنی آشامیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

آشامیدنی
آب، شربت، نوشابه و هر چیزی که مناسب آشامیدن باشد، نوشیدنی
تصویری از آشامیدنی
تصویر آشامیدنی
فرهنگ فارسی عمید
آشامیدنی
لایق آشامیدن در خور نوشیدن نوشیدنی، آنچه که بتوان نوشید، آنچه که نوشیدن آن لازم باشد، آنچه را که آشامند مقابل خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
آشامیدنی
شربت، مشروب، نوشابه، نوشیدنی
متضاد: خوردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشامیده
تصویر آشامیده
نوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشمیدن
تصویر آشمیدن
نوشیدن، برای مثال خوش دل شد و آرمید با او / هم خورد و هم آشمید با او (نظامی۳ - ۴۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
فروبردن آب یا مایع دیگر به حلق، نوش کردن، نوشیدن، برای مثال ای ترک می آشام که گفتت که می آشام / در خانۀ من باده بیاشام بیا شام (لغتنامه - آشام)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرامیدن
تصویر آرامیدن
آرمیدن، آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
طمأنینه. سکون. قرار. استقرار. آرمیدگی.
- آرامیدگی نمودن، توقّر
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور دامیدن. رجوع به دامیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ کَ دَ)
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن:
نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم]
همی آتش افروزد از خاک و سنگ.
فردوسی.
شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی.
فرخی.
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری.
نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی).
هر چیز با قرین خود آرامد
جغدی قرار کرده بویرانی.
ناصرخسرو.
بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه:
سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ).
زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب
شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس.
ظهیر فاریابی.
بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن:
اگر طفلی بدو گوید بیارام
که زیر این عسل زهر است در جام...
(اسرارنامه).
، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی).
از حجت بشنو سخن بحجت
بر حجت حجت بدل بیارام.
ناصرخسرو.
ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن:
کسی کو بجوید ز ما راستی
بیارامد از کژّی و کاستی.
فردوسی.
- آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود.
- آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی).
- آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رهو.
- آرامیدن شب، سجو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نیاشامیدنی. که قابل آشامیدن نیست. که نتوان آن را آشامید. که نباید آن را آشامید. مقابل آشامیدنی. رجوع به آشامیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
قابل کشانیدن. آنچه آن را بتوان کشانید. شایسته و درخور کشانیدن
لغت نامه دهخدا
(کَ گِ رِ تَ)
مخفف آشامیدن:
خوش دل شد و آرمید با او
هم خوردو هم آشمید با او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
مناسب خراشیدن. خراشیدنی. قابل دریدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نوشیده
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت لیاقت از شاشیدن. درخور شاشیدن. که شاشیدن را سزد. لایق و سزاوار شاشیدن. رجوع به شاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت از شاریدن. جاری شدنی. تراویدنی. ریختنی. رجوع به شاریدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ تَ)
بلعیدن یعنی فروبردن مایعی. نوشیدن. نوش کردن. درکشیدن. کشیدن. گساردن (در شراب). آشمیدن. پیمودن (باده). خوردن. حسو. (دهار). شرب. تکرّع. تجرّع. تشرّب. احتسا. ترمﱡق: حصیری... می آمد دردی آشامیده. (تاریخ بیهقی).
تا بی ادبی همی توانی کرد
خون علما بدم بیاشامی.
ناصرخسرو.
تا تشنه و بیطاقت بچاهی رسید قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل نامیدن. رجوع به نامیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خرامیدن. شایستۀ خرامیدن. سزاوار خرامیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشمیدن
تصویر آشمیدن
مخفف آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامیده
تصویر آشامیده
نوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامیدگی
تصویر آرامیدگی
طماء نینه سکون قرار استقرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
نوشیدن، خوردن مایعات
فرهنگ لغت هوشیار
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامیدن
تصویر آرامیدن
((دَ))
خفتن، استراحت کردن، قرار یافتن، آرام شدن، صبر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
((دَ))
نوشیدن
فرهنگ فارسی معین
خوردن، گساردن، نوش کردن، نوشیدن
متضاد: تناول کردن، خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد