باد بسیار سرد، کنایه از غم بسیار، بن مضارع سوختن، پسوند متصل به واژه به معنای سوزنده مثلاً جان سوز، جهان سوز، خانمان سوز، دلسوز، سوزش، اشتعال، آتش سوز و ساز: کنایه از صبر و بردباری در برابر ناکامی ها و مصیبت ها سوز و گداز: کنایه از بی تابی و بی قراری
باد بسیار سرد، کنایه از غم بسیار، بن مضارعِ سوختن، پسوند متصل به واژه به معنای سوزنده مثلاً جان سوز، جهان سوز، خانمان سوز، دلسوز، سوزش، اشتعال، آتش سوز و ساز: کنایه از صبر و بردباری در برابر ناکامی ها و مصیبت ها سوز و گداز: کنایه از بی تابی و بی قراری
سوزنده، سوزش، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) : عجب نیست از سوز من گربباغ بتوفد درخت و بسوزد گیاغ، بهرامی، پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سرشفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی)، از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت با هم موافقند بطبع آب و نار تیغ، مسعودسعد، بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن، سنایی، و با اینهمه درد فراق بر اثر و سوز هجران منتظر، (کلیله و دمنه)، مگردان سوز من با خون چشمم سوی دل بازگردانم ز دیده، خاقانی، بصد محنت آورد شب را بروز همه روز نالید با درد و سوز، نظامی، سرود پهلوی در نالۀ چنگ فکنده سوز و آتش در دل سنگ، نظامی، نیست آن سوز از کس دیگر بل همان سوز آتش افروز است، عطار، گرفتار در دست برگشته روز همی گفت با خود بزاری و سوز، سعدی، دو عاشق را بهم بهتر بود روز دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز، سعدی، ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است، حافظ، چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز، حافظ
سوزنده، سوزش، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) : عجب نیست از سوز من گربباغ بتوفد درخت و بسوزد گیاغ، بهرامی، پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سرشفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی)، از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت با هم موافقند بطبع آب و نار تیغ، مسعودسعد، بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن، سنایی، و با اینهمه درد فراق بر اثر و سوز هجران منتظر، (کلیله و دمنه)، مگردان سوز من با خون چشمم سوی دل بازگردانم ز دیده، خاقانی، بصد محنت آورد شب را بروز همه روز نالید با درد و سوز، نظامی، سرود پهلوی در نالۀ چنگ فکنده سوز و آتش در دل سنگ، نظامی، نیست آن سوز از کس دیگر بل همان سوز آتش افروز است، عطار، گرفتار در دست برگشته روز همی گفت با خود بزاری و سوز، سعدی، دو عاشق را بهم بهتر بود روز دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز، سعدی، ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است، حافظ، چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز، حافظ
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است: سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب، فردوسی، نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد، حافظ، ، در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است: ای دل من زوبهر حدیث میازار کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز، دقیقی، دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را، سعدی، ، آموزش، عمل آموختن، تعلیم: چو فارغ شد از پند و آموز مرد ببستند پیمان و سوگند خورد، شمسی (یوسف و زلیخا)
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است: سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب، فردوسی، نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد، حافظ، ، در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است: ای دل من زوبهر حدیث میازار کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز، دقیقی، دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را، سعدی، ، آموزش، عمل آموختن، تعلیم: چو فارغ شد از پند و آموز مرد ببستند پیمان و سوگند خورد، شمسی (یوسف و زلیخا)
راسو، کفش و نعلین، سوی و جانب، (بادّعای بعض فرهنگهای نو، و این کلمه در برهان و جهانگیری نیست) نام شرابی مسکر که بهند کنند از قند سیاه و پوست مغیلان، (مخزن الادویه)
راسو، کفش و نعلین، سوی و جانب، (بادّعای بعض فرهنگهای نو، و این کلمه در برهان و جهانگیری نیست) نام شرابی مسکر که بهند کنند از قند سیاه و پوست مغیلان، (مخزن الادویه)