آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزیدن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزیدن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگندن، آکنیدن، پر ساختن برای مثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگَندَن، آکَنیدَن، پُر ساختَن برای مِثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آژیدن، آژدن
رنجیدن. دلگیر شدن. دلتنگ شدن. رنجیده شدن. متأثر گشتن. تأذّی. ملول شدن. متألم گردیدن. آزرده شدن. دلخور شدن: نه آن زین بیازرد روزی بنیز نه این را از آن اندهی بود نیز. ابوشکور. مشو شادمان گر بدی کرده ای که آزرده گردی گر آزرده ای. فردوسی. چو آگاهی آمد بهر مهتری که بد مرزبان بر سر کشوری که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار... فردوسی. همی گفت اگر من گنه کرده ام ازیرا به بند اندر آزرده ام. فردوسی. گر از ما بچیزی بیازرد شاه وز آزار او هست ما را گناه بگوید بما تا دلش خوش کنیم پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم. فردوسی. چو رامین دید کو را دل بیازرد نگر تا پوزش آزار چون کرد. (ویس ورامین). بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند که پدرش از وی بیازرده بود... (تاریخ بیهقی). خدمتی چند سره بکردند (ترکمانان) و آخر بیازردند (از مسعود بن محمود غزنوی) و بسر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی)، ایذاء. اذیت. رنجانیدن. ملول کردن. رنجه کردن. رنجور کردن. اشذاء. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. عذاب دادن.خرابی و ویرانی کردن. آزار دادن. آزار کردن. آزاردن بزبان یا دست یا هر چیز دیگر: برآشفت و سودابه را پیش خواند گذشته سخنها بدو بازراند که بی شرمی و بدبسی کرده ای فراوان دل من بیازرده ای نشاید که باشی تواندر زمین جز آویختن نیست پاداش این. فردوسی. وز آن پس بیامد به نزدیک بلخ نیازرد کس را بگفتار تلخ. فردوسی. ز موبد شنیدستم این داستان که برخواند از گفتۀ باستان که پرهیز از آن کن که بد کرده ای که او را به بیهوده آزرده ای. فردوسی. من او را نیازردم از هیچ روی ز دشمن بود این زمان کینه جوی. فردوسی. ز ره بازگشت آن زمان شاه روم نیازرد خاک اندر آن مرز و بوم. فردوسی. نیازرد شاه ترا شاه روم سپردش ورا لشکر و گنج و بوم. فردوسی. و هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا به هلاک آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه). ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم ترابی جرم و خطا آزردن. (گلستان). گفتا بعون خدای عز وجل هر مملکتی را که بگرفتم رعیتش را نیازردم. (گلستان). زد نعره که این چه دوست داریست آزردن دوستان نه یاریست. امیرخسرو. علم دانستن قفیز و نقیر عمل آزردن یتیم و فقیر. اوحدی. ، بغضب آوردن. خشمگین کردن: خدا و جز خدا از من بیازرد همه کس در جهانم سرزنش کرد. (ویس و رامین). - بر خود بیازردن، بیازردن بر کسی، بخود خشمگین کردن، خشم گرفتن بر کسی: چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد که گشت از کین دل رنگ رخش زرد. (ویس و رامین). اگر دوست بر خود نیازردمی کی از دست دشمن جفابردمی ؟ بناچار دشمن بدرّدش پوست رفیقی که بر خود بیازرد دوست. سعدی. ، بریدن. مجروح کردن. خستن. ریش کردن. افکار کردن. جراحت وارد آوردن: چو اندر سری بینی آزار خلق بشمشیر تیزش بیازار حلق. سعدی. یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد. سعدی. - آزردن آب را، آلودن آن. شستن شوخ تن و پلیدیهای دیگردر او: آبان روز از آب پرهیز کن و آب مازار. (اندرز آذرباد ماراسپندان). کشیشان هرگز نیازرده آب بغلها چو مردار در آفتاب. سعدی. - امثال: آزردن دوستان جهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان). کشتن یا خون ریختن چنانکه موی نیازارد، تعبیری مثلی است بمزاح، با رفق و ملایمت صوری سخت ترین رنج یا ضرر را بر کسی وارد ساختن: وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. و اسم مصدر یا مصدر دویم آن آزرش است قیاساً. آزردم. بیازر
رنجیدن. دلگیر شدن. دلتنگ شدن. رنجیده شدن. متأثر گشتن. تأذّی. ملول شدن. متألم گردیدن. آزرده شدن. دلخور شدن: نه آن زین بیازرد روزی بنیز نه این را از آن اندهی بود نیز. ابوشکور. مشو شادمان گر بدی کرده ای که آزرده گردی گر آزرده ای. فردوسی. چو آگاهی آمد بهر مهتری که بد مرزبان بر سر کشوری که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار... فردوسی. همی گفت اگر من گنه کرده ام ازیرا به بند اندر آزرده ام. فردوسی. گر از ما بچیزی بیازرد شاه وز آزار او هست ما را گناه بگوید بما تا دلش خوش کنیم پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم. فردوسی. چو رامین دید کو را دل بیازرد نگر تا پوزش آزار چون کرد. (ویس ورامین). بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند که پدرش از وی بیازرده بود... (تاریخ بیهقی). خدمتی چند سره بکردند (ترکمانان) و آخر بیازردند (از مسعود بن محمود غزنوی) و بسر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی)، ایذاء. اذیت. رنجانیدن. ملول کردن. رنجه کردن. رنجور کردن. اشذاء. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. عذاب دادن.خرابی و ویرانی کردن. آزار دادن. آزار کردن. آزاردن بزبان یا دست یا هر چیز دیگر: برآشفت و سودابه را پیش خواند گذشته سخنها بدو بازراند که بی شرمی و بدبسی کرده ای فراوان دل من بیازرده ای نشاید که باشی تواندر زمین جز آویختن نیست پاداش این. فردوسی. وز آن پس بیامد به نزدیک بلخ نیازرد کس را بگفتار تلخ. فردوسی. ز موبد شنیدستم این داستان که برخواند از گفتۀ باستان که پرهیز از آن کن که بد کرده ای که او را به بیهوده آزرده ای. فردوسی. من او را نیازردم از هیچ روی ز دشمن بود این زمان کینه جوی. فردوسی. ز ره بازگشت آن زمان شاه روم نیازرد خاک اندر آن مرز و بوم. فردوسی. نیازرد شاه ترا شاه روم سپردش ورا لشکر و گنج و بوم. فردوسی. و هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا به هلاک آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه). ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم ترابی جرم و خطا آزردن. (گلستان). گفتا بعون خدای عز وجل هر مملکتی را که بگرفتم رعیتش را نیازردم. (گلستان). زد نعره که این چه دوست داریست آزردن دوستان نه یاریست. امیرخسرو. علم دانستن قفیز و نقیر عمل آزردن یتیم و فقیر. اوحدی. ، بغضب آوردن. خشمگین کردن: خدا و جز خدا از من بیازرد همه کس در جهانم سرزنش کرد. (ویس و رامین). - بر خود بیازردن، بیازردن بر کسی، بخود خشمگین کردن، خشم گرفتن بر کسی: چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد که گشت از کین دل رنگ رخش زرد. (ویس و رامین). اگر دوست بر خود نیازردمی کی از دست دشمن جفابردمی ؟ بناچار دشمن بدرّدْش پوست رفیقی که بر خود بیازرد دوست. سعدی. ، بریدن. مجروح کردن. خستن. ریش کردن. افکار کردن. جراحت وارد آوردن: چو اندر سری بینی آزار خلق بشمشیر تیزش بیازار حلق. سعدی. یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد. سعدی. - آزردن آب را، آلودن آن. شستن شوخ تن و پلیدیهای دیگردر او: آبان روز از آب پرهیز کن و آب مازار. (اندرز آذرباد ماراسپندان). کشیشان ِ هرگز نیازرده آب بغلها چو مردار در آفتاب. سعدی. - امثال: آزردن دوستان جهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان). کشتن یا خون ریختن چنانکه موی نیازارد، تعبیری مثلی است بمزاح، با رفق و ملایمت صوری سخت ترین رنج یا ضرر را بر کسی وارد ساختن: وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. و اسم مصدر یا مصدر دویم آن آزرش است قیاساً. آزردم. بیازر
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت پراکنده بپراکند چو پیوسته شد مغز جان آکند. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نکند ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت ِ پراکنده بِپْراکَنَد چو پیوسته شد مغز جان آکَنَد. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سَرْش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نَکْنَد ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپْراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
اندن. چنانکه آنیدن (انیدن) ، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن
اَندن. چنانکه آنیدن (َانیدن) ، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن