جدول جو
جدول جو

معنی آزادمرد - جستجوی لغت در جدول جو

آزادمرد
آزاده، جوانمرد، برای مثال بمرد از تهیدستی آزادمرد / ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد (سعدی۱ - ۵۱)اصیل، نجیب، ایرانی، برای مثال به گیتی مرا نیست کس هم نبرد / ز رومی و توری و آزادمرد (فردوسی - ۵/۳۰۲)
تصویری از آزادمرد
تصویر آزادمرد
فرهنگ فارسی عمید
آزادمرد
(مَ)
نام عامل حجاج بن یوسف ثقفی که شهر فسا را در فارس تجدید عمارت کرد و شکل آن را که مثلث بود بگردانید. (از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
آزادمرد
(مَ)
آزاده. حرّ. (دهار). جوانمرد. اصیل. نجیب. صاحب نسب بلند. شریف. کریم. نبیل:
همه پهلوانان آزادمرد
بر او خواندند آفرینها بدرد.
فردوسی.
بیامد سبک مرد افسون پژوه...
بنزد سه دانا و آزادمرد.
فردوسی.
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد.
فردوسی.
خروشی برآمد ز ایران بدرد
از آن شهریاران آزادمرد.
فردوسی.
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او [سیاوش] کی آید ز آتش برون
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد.
فردوسی.
بهر نیک و بد شاه آزادمرد
بفرزند بر، نازده باد سرد
همی پروریدش بناز و برنج...
فردوسی.
بگفتند کای شاه آزادمرد
بگرد بلا تا توانی مگرد.
فردوسی.
سوم منزل آن شاه آزادمرد [فریدون]
لب دجله و شهر بغداد کرد.
فردوسی.
وز آن پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد...
فردوسی.
چنین گفت کای شاه آزادمرد
نگه کن که فرزند با من چه کرد.
فردوسی.
بشد موبد و برگرفتش ز گرد
ببردش بر شاه آزادمرد.
فردوسی.
میازار کس را که آزادمرد
سر اندرنیارد به آزار مرد.
فردوسی.
ندیده ست کس ترک آزادمرد
چه گویم کنون روز ننگ و نبرد؟
فردوسی.
چنین گفت کای شاه آزاد مرد
چگونه ست کارت بدشت نبرد؟
فردوسی.
و محمد بن هرمز... اندر مظالم شدو گفت بسیستان رسم نیست که مال زیادت خواهند و لشکری بلشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد. مردم بیگانه بمنزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). جدّان من همه جهان بگرفتند هرجا که بسرای آزادمردان رسیدند همان کردند. (تاریخ سیستان). گفت ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی). پس گفت [عبداﷲ زبیر] هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). و من [عبدالرحمن] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی). فضل [برمکی] املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنید... از وی بازخواست... دیگربار گفت دبیر هم نشنید آن سخن دیگربار خواست فضل... گفت چند بار پرسی ای نبطی ؟ گفت آزادمردان چنین گویند! و این داشتم بتو که این شنوم ! (تاریخ برامکه).
بوالفرج ای خواجۀ آزادمرد
هجر وصال تو مرا خیره کرد.
مسعودسعد.
هیچ دانی از چه باشد قیمت آزادمرد
بر سر خوان لئیمان دست کوته کردن است.
سنائی.
بخندید صراف آزادمرد
وز آمیزش زر بدو قصه کرد.
نظامی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی.
بخصمان بندی فرستاد مرد
که ای نیکمردان آزادمرد.
سعدی.
، ایرانی:
بگیتی نداند کسی هم نبرد
ز رومی ّ و توری ّ و آزادمرد.
فردوسی.
و رجوع به آزاده و آزاده مردشود
لغت نامه دهخدا
آزادمرد
آزاده، جوانمرد
تصویری از آزادمرد
تصویر آزادمرد
فرهنگ لغت هوشیار
آزادمرد
((مَ))
جوانمرد، اصیل، نجیب، ایرانی
تصویری از آزادمرد
تصویر آزادمرد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آزادسرو
تصویر آزادسرو
(پسرانه)
بزرگوار، متواضع، همچون سرو زیبا و بی تعلق، از شخصیتهای شاهنامه، نام مردی دانا و پرهیزکار در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آزادسرو
تصویر آزادسرو
سرو، کنایه از دارای قامتی چون سرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزادکرد
تصویر آزادکرد
آزادکرده، آزاد شده، برای مثال من آزاد آزادکردان اویم / که بنده ست چون من هزاران هزارش (ناصرخسرو - ۳۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزارمند
تصویر آزارمند
علیل، بیمار، دردمند، رنجور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادمرد
تصویر زادمرد
جوانمرد، کریم، برای مثال زادمردی چاشتگاهی دررسید / در سرا عدل سلیمان دردوید (مولوی - مجمع الفرس - زادمرد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزادمنش
تصویر آزادمنش
راد، جوانمرد، دارای خوی آزادگی، آزاده خو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رادمرد
تصویر رادمرد
جوانمرد، برای مثال ولیکن رادمردان جهان دار / چو گل باشند کوته زندگانی (دقیقی - ۱۰۶)، ز بهر درم تا نباشی به درد / بیآزار بهتر دل رادمرد (فردوسی - ۳/۳۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود:
زاد مردی چاشتگاهی دررسید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
نام دهی بوده است: ابن مقفع گوید که این دیه را مردی از عجم نام او خرزاد بنا کرده است و او خرزادگرد نام نهاده است پس تخفیف کردند و گفتند خزادجرد. (تاریخ قم ص 65 و ص 66)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام قریه ای از لوراو شهرستانک بایالت طهران
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکب از ’راد’، بمعنی بخشنده و کریم وشجاع و دلیر و خردمند، و ’مرد’. جوانمرد. آزادمرد. کریم الطبع. (آنندراج). رجوع به راد شود:
ولکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی.
دقیقی.
چو نامه سوی رادمردان رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
دقیقی.
شه خسروان گفت با موبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان.
دقیقی.
درود جهانبان بر آن رادمرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد.
فردوسی.
تو آن کن بخوبی که او با تو کرد
بپاداش کوشد دل رادمرد.
فردوسی.
ز بهردرم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد.
فردوسی.
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
رادمردان بچنین عذر ببخشند گناه.
فرخی.
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست.
فرخی.
این رادمرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد.
فرخی.
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب.
منوچهری.
فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدش خورد.
اسدی.
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان را گشته رام.
ناصرخسرو.
مرد را گفت رادمرد حکیم
اینت بیچاره اینت مرد سلیم.
سنائی.
رادمردی کریم پیش پسر
داد چندین هزار بدرۀ زر
گفت بابا نصیبۀ من کو
گفت قسم تو در خزانۀ هو.
سنائی.
سفلگان را و رادمردان را
کار بر یک قرار و حال نماند.
خاقانی.
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر رادمرد گذشت.
خاقانی.
رادمردان غافلان عهد را
از شراب جود مست خود کنند.
خاقانی.
صندوقۀ این رواق گردان
غرق است بخون رادمردان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نجیب زاده: تومرا یک لطمه بزن، حارث گفت حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزادزاد پدر را لطمه نزند، (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
عتیق. معتق. محرّر. مولی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ)
آزادمرد. آزاده. جوان مرد. فتی ̍:
چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.
فردوسی.
بترسید شاپور آزاده مرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد.
فردوسی.
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاده مرد.
فردوسی.
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر!
فرخی.
، ایرانی:
زشت بود بودن آزاده مرد
بندۀ طوغان و عیال ینال.
ناصرخسرو.
رجوع به آزاد و آزادمرد و آزاده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صاحب آزار. علیل. بیمار. سقیم
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام قلعه ای محکم در نواحی همدان
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لقب لهراسب. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
بناکرده. معموره. آبادکرده. ساخته:
این نهال نشانده را مشکن
مکن آبادکرد خویش خراب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ)
ناحیه ای است به بفارس که مرغزار نرگس در آن واقع است. حمداﷲ مستوفی آرد: مرغزار نرگس بجوار کازرون و جره بحدود خان آزادمرد، و طولش سه فرسنگ و عرض دو فرسنگ و گیاه این مرغزار همه نرگس خودروست چنانکه تمامت صحرا فروگرفته است و شهرتی عظیم دارد از کثرت بوی نرگس در آن مرغزار سرخوش شوند و دل تفریح یابد. (از نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 136)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن الهربذ. قیل لازاذمردبن الهربذ حین احتضر: ما حالک ؟ فقال: ما حال من یرید سفراً بعیداً بلا زاد، و ینزل حفرهً من الارض موحشه بلامؤنس، و یقدم علی ملک جبار قد قدّم الیه العذر بلاحجه. (عیون الاخبار ج 2 ص 310)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آزادکرده. آزادشده. عتیق. معتق. محرّر. مولی: همه گفتند ما فرمان توکنیم و بنده و آزادکرد تو باشیم. (تاریخ سیستان).
من آزاد آزادکردان اویم
که بنده ست چو من هزاران هزارش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ آزادمرد. احرار. نجبا. شرفا. نبلا
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چگونگی و صفت آزادمرد. حریّت. مکرمت. نجابت. اصالت. کرم. مردمی:
گر ایدون که بر من نسازید بد
کنید آنچه زآزادمردی سزد...
فردوسی.
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
فردوسی.
مردی و آزادمردی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان.
فرخی.
از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. (تاریخ بیهقی).
به آزادمردی ستودش کسی
که در راه حق سعی کردی بسی.
سعدی.
چو حاتم به آزادمردی دگر
ز دوران گیتی نیاید ببر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاد مرد
تصویر زاد مرد
آزاد مرد جوانمرد حر صاحب همت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزادزاد
تصویر آزادزاد
نجیب زاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاده مرد
تصویر آزاده مرد
آزاده جوانمرد فتی، ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزارمند
تصویر آزارمند
صاحب آزار، علیل، بیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزادمردی
تصویر آزادمردی
عمل و حالت آزادمرد: حریت آزادگی، اصالت نجابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زادخرد
تصویر زادخرد
((خُ))
کم سال
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان اهلم رستاق آمل، روستایی از دهستان اهلم رستاق آمل
فرهنگ گویش مازندرانی