نام باستانی ایران، آزاده، نجیب، یکی از پادشاهان ماد، مهم ترین نژاد هند و اروپائی، نژاد هندوارپائیآنکه در عهدی بسیار کهن با هم زندگی می کردند و بعدها به دو بخش بزرگ تقسیم شدندگروهی به هند و ایران آمدند و گروهی به اروپا رفتند
نام باستانی ایران، آزاده، نجیب، یکی از پادشاهان ماد، مهم ترین نژاد هند و اروپائی، نژاد هندوارپائیآنکه در عهدی بسیار کهن با هم زندگی می کردند و بعدها به دو بخش بزرگ تقسیم شدندگروهی به هند و ایران آمدند و گروهی به اروپا رفتند
مهم ترین شعبۀ نژاد سفید که در شمال فلات ایران زندگی می کردند و سه هزار سال پیش به طرف جنوب رفته و در سرزمین های ایران، یونان، آلمان و اروپای شمالی ساکن شدند قطعۀ آوازی کوچک با همراهی ساز که به فرم دو تایی نوشته می شود و وزن آن سنگین است
مهم ترین شعبۀ نژاد سفید که در شمال فلات ایران زندگی می کردند و سه هزار سال پیش به طرف جنوب رفته و در سرزمین های ایران، یونان، آلمان و اروپای شمالی ساکن شدند قطعۀ آوازی کوچک با همراهی ساز که به فرم دو تایی نوشته می شود و وزن آن سنگین است
دلسردی، کینه و عداوتی که از کسی در دل کس دیگر پیدا شود، نفرت، برای مثال آه از غم آن نگار بد مهر / کآریغ ز من به دل گرفته (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۰ حاشیه)
دلسردی، کینه و عداوتی که از کسی در دل کس دیگر پیدا شود، نفرت، برای مِثال آه از غم آن نگار بد مهر / کآریغ ز من به دل گرفته (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۰ حاشیه)
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات: رسیده آفت نشبیل او به هر کامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین. فردوسی. سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). دست من گیر ای اله العالمین زین پرآفت جای و چاه تاربام. ناصرخسرو. هرک آفت خلاف علی هست بر دلش تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش. ناصرخسرو. در هدی نگشاید مگر کلید سخن هم او گشاید درهای آفت و بلوی. ناصرخسرو. گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا این دل که آفت است پس تو رها کنم. مسعودسعد. یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند. مسعودسعد. چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا چون داستان وامق پر آفت و خطر. مسعودسعد. شاه بی بخشش آفت سپه است بی نیازی سپاه، ذل شه است. سنائی. دوستیّت مبادبا نادان که بود دوستیش آفت جان. سنائی. آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان). خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد. معزی. - آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل. ، آسیب که کشت را رسد، چون ملخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل. - آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف. - آفت سماوی، آسیب جوّی. - امثال: آفت رسیده را غم باج و خراج نیست. پر عقاب آفت عقاب است.
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات: رسیده آفت نشبیل او به هر کامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین. فردوسی. سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). دست من گیر ای اله العالمین زین پرآفت جای و چاه تاربام. ناصرخسرو. هرک آفت خلاف علی هست بر دلش تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش. ناصرخسرو. در هدی نگشاید مگر کلید سخن هم او گشاید درهای آفت و بلوی. ناصرخسرو. گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا این دل که آفت است پس ِ تو رها کنم. مسعودسعد. یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند. مسعودسعد. چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا چون داستان وامق پر آفت و خطر. مسعودسعد. شاه بی بخشش آفت سپه است بی نیازی سپاه، ذل شه است. سنائی. دوستیَّت مبادبا نادان که بود دوستیش آفت جان. سنائی. آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان). خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد. معزی. - آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل. ، آسیب که کشت را رسد، چون مَلخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل. - آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف. - آفت سماوی، آسیب جَوّی. - امثال: آفت رسیده را غم باج و خراج نیست. پر عقاب آفت عقاب است.
کراهت و کینه یا نفرتی که از قول یا فعل کسی در دل گیرند، دل سردی: آه از غم آن نگار بدمهر کآریغ ز من بدل گرفته، خسروانی، آزیغ را نیز بمعانی مذکوره در فرهنگها ضبط کرده اند و ظاهراً یکی تصحیف دیگریست
کراهت و کینه یا نفرتی که از قول یا فعل کسی در دل گیرند، دل سردی: آه از غم آن نگار بدمهر کآریغ ز من بدل گرفته، خسروانی، آزیغ را نیز بمعانی مذکوره در فرهنگها ضبط کرده اند و ظاهراً یکی تصحیف دیگریست
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م نن پیوست
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م ِنُن پیوست
کریج. کریجه. خانه کوچک مطلقاً، خانه کوچکی که از نی و علف سازند مانند اطاقک دهقانان در کنار مزرعه و فالیز. (فرهنگ فارسی معین) : همه عالم چو باغ و بستان است این کریچت بتر ز زندان است. سنائی (از فرهنگ فارسی معین). ، تالاری که بر بالای خرمن غلۀ ناکوفته سازند تا باران آن را ضایع نسازد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کریج، کریجه و کریچه شود
کریج. کریجه. خانه کوچک مطلقاً، خانه کوچکی که از نی و علف سازند مانند اطاقک دهقانان در کنار مزرعه و فالیز. (فرهنگ فارسی معین) : همه عالم چو باغ و بستان است این کریچت بتر ز زندان است. سنائی (از فرهنگ فارسی معین). ، تالاری که بر بالای خرمن غلۀ ناکوفته سازند تا باران آن را ضایع نسازد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کریج، کریجه و کریچه شود
دهی است از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 140هزارگزی جنوب کهنوج سرراه مارز به منوجان، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. محصولش خرما و گندم و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 140هزارگزی جنوب کهنوج سرراه مارز به منوجان، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. محصولش خرما و گندم و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی جزو دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، در 32 هزارگزی جنوب راه قم به اصفهان. سکنۀ آن 250 تن و آب آن از 2 رشته قنات تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، اشجار، میوه از قبیل بادام، گردو و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. مزرعۀ کبوددره، کله زرد، مرسه جزء این ده است. سر راه فرعی کهک به فردو واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزو دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، در 32 هزارگزی جنوب راه قم به اصفهان. سکنۀ آن 250 تن و آب آن از 2 رشته قنات تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، اشجار، میوه از قبیل بادام، گردو و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. مزرعۀ کبوددره، کله زرد، مرسه جزء این ده است. سر راه فرعی کهک به فردو واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
در اوراق مانوی به پارتی گریچک (گودال، چاه) ، به فارسی گوریچ، گریچه (= چاه زندان و غیره). مربوط به پهلوی گریستغ (غار، مغاره) ؟ (از حاشیۀ برهان چ معین) ، تالار خانه. (برهان) (آنندراج) ، خانه کوچک، کنج و گوشه و بیغوله. (برهان) ، نقب و زیرزمین، چاه زندان باشد. (برهان) (آنندراج)
در اوراق مانوی به پارتی گریچک (گودال، چاه) ، به فارسی گوریچ، گریچه (= چاه زندان و غیره). مربوط به پهلوی گریستغ (غار، مغاره) ؟ (از حاشیۀ برهان چ معین) ، تالار خانه. (برهان) (آنندراج) ، خانه کوچک، کنج و گوشه و بیغوله. (برهان) ، نقب و زیرزمین، چاه زندان باشد. (برهان) (آنندراج)