جدول جو
جدول جو

معنی آرپه - جستجوی لغت در جدول جو

آرپه
(پَ / پِ)
باریک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریه
تصویر آریه
(پسرانه)
نام سپهدار ایرانی طرفدار کورش صغیر پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درپه
تصویر درپه
درپی، تکۀ پارچه ای که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
چوب باریکی که در کنار آن چند رشته موی اسب کشیده شده قرار دارد و برای نواختن ویولون به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(رِ مَ)
دندان. (مهذب الاسماء) ، سال قحط
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
حفره ای که دندان در آن جای دارد:
بادام چشمکانت رخنه شود موسه (کذا)
وآن سی ّودو گهرها هم بگسلد ز آره.
خسروی
نوعی از لکنت و آن بحرف ’راء’ گشتن زبان باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام وادئی به اندلس و آن را یاره نیز نامند، نام دو جای دیگر به اندلس، نام شهری به بحرین، نام کوهی بحجاز میان مکه و مدینه، کوهی قبیلۀ مزینه را
نام دماغه ای در آخرین نقطۀ جنوبی جزیره العرب و آن را رأس آره نیز گویند و آن به 25 هزارگزی مشرق باب المندب است
لغت نامه دهخدا
(کُ پَ / پِ)
گیاه بسیار از یک نوع که انبوه و سبز و کوتاه روئیده باشد. دستۀ گیاه انبوه بر زمین روئیده. مقابل تنک. (یادداشت مؤلف) ، دیر کاشتن در زراعت. مقابل هراکش. کشتی که بعلت کمی آب در دست آخر کاشته می شود. (یادداشت مؤلف) ، گیاه که هنوز به بلندی و کمال خودنرسیده باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرپا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ / پِ)
درپی. درپین. وصله. دربه. پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (از برهان). پیوند و پینه که وصلۀ جامه را گویند و چون آنرا در پس دریدگی جامه نهند درپی و درپین خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. تکه ای که بر پارگی پارچه دوزند:
ز بس درپه که زد بر خرقۀ خویش
ز سنگینی بدی هفتاد من بیش.
شمس کوتوالی
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ / پِ)
بمعنی ترپک است که کشک سیاه و قراقروت باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). رجوع به ترپ و ترپک و ترف شود
لغت نامه دهخدا
نام آب راهه و رافده ای در قفقاز که به رود ارس پیوندد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آرد کنجدۀ سپید. ارده. لکد
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کاهگل
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
شترمادۀ قوی، شب سرد، درخت استوارشدۀ در زمین
لغت نامه دهخدا
(رِ یِ)
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م نن پیوست
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ / پِ)
گل خنو. (شلیمر)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات:
رسیده آفت نشبیل او به هر کامی
نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد.
منجیک.
خردمند باشید و پاکیزه دین
از آفت همه پاک و بیرون ز کین.
فردوسی.
سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی).
دست من گیر ای اله العالمین
زین پرآفت جای و چاه تاربام.
ناصرخسرو.
هرک آفت خلاف علی هست بر دلش
تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش.
ناصرخسرو.
در هدی نگشاید مگر کلید سخن
هم او گشاید درهای آفت و بلوی.
ناصرخسرو.
گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا
این دل که آفت است پس تو رها کنم.
مسعودسعد.
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند.
مسعودسعد.
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پر آفت و خطر.
مسعودسعد.
شاه بی بخشش آفت سپه است
بی نیازی سپاه، ذل شه است.
سنائی.
دوستیّت مبادبا نادان
که بود دوستیش آفت جان.
سنائی.
آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان).
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد.
معزی.
- آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل.
، آسیب که کشت را رسد، چون ملخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل.
- آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف.
- آفت سماوی، آسیب جوّی.
- امثال:
آفت رسیده را غم باج و خراج نیست.
پر عقاب آفت عقاب است.
لغت نامه دهخدا
هر یک از دو قطعه استخوان که حفره های دندانی در آن جای دارند فک یاآرواره زبرین فک اعلی یاآرواره زیرین. فک اسفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرپه
تصویر کرپه
شبدر: (پیش تیغ تو روز صف دشمن دست چون پیش داس نو کرپا) (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرده
تصویر آرده
آرد کنجده سفید ارده
فرهنگ لغت هوشیار
خاکی که با کاه آمیزند و گل سازند و بر دیوار و بام خانه مالند کاهگل
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کمانه چوب باریکی که روی آن چند رشته چند رشته (غالبا از موی اسب) کشیده و برای نواختن آلات زهی (ویولون ویولونسل کنترباس و مانند آنها) بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپه
تصویر درپه
در پی، در بین، وصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرده
تصویر آرده
((دِ))
آرد کنجد سفید، ارده
فرهنگ فارسی معین
((ش ِ))
چوب باریکی که روی آن چند رشته موی اسب کشیده و برای نواختن سازهای زهی مانند ویولون ویولونسل و کنترباس و... به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آره
تصویر آره
((رِ))
آرواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرشه
تصویر آرشه
کمانه
فرهنگ واژه فارسی سره
آری، بلی، بله، نعم، ها
متضاد: خیر، نه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آینه
فرهنگ گویش مازندرانی
همسایگی، نزدیکی، چوپانی که مراقبت از بره ها را بر عهده
فرهنگ گویش مازندرانی
شنبله، علف قناری
فرهنگ گویش مازندرانی
شری غلیظ و مقوی که پس از زاییدن گاو دوشیده شود آغوز
فرهنگ گویش مازندرانی
پسوندی است به معنی جهت، سو
فرهنگ گویش مازندرانی
آرواره، لثه، چیزهایی عاریه ای که می توان به طور موقت از آن استفاده نمود
فرهنگ گویش مازندرانی
آری بلی
فرهنگ گویش مازندرانی