نام وادئی به اندلس و آن را یاره نیز نامند، نام دو جای دیگر به اندلس، نام شهری به بحرین، نام کوهی بحجاز میان مکه و مدینه، کوهی قبیلۀ مزینه را نام دماغه ای در آخرین نقطۀ جنوبی جزیره العرب و آن را رأس آره نیز گویند و آن به 25 هزارگزی مشرق باب المندب است
نام وادئی به اندلس و آن را یاره نیز نامند، نام دو جای دیگر به اندلس، نام شهری به بحرین، نام کوهی بحجاز میان مکه و مدینه، کوهی قبیلۀ مزینه را نام دماغه ای در آخرین نقطۀ جنوبی جزیره العرب و آن را رأس آره نیز گویند و آن به 25 هزارگزی مشرق باب المندب است
گیاه بسیار از یک نوع که انبوه و سبز و کوتاه روئیده باشد. دستۀ گیاه انبوه بر زمین روئیده. مقابل تنک. (یادداشت مؤلف) ، دیر کاشتن در زراعت. مقابل هراکش. کشتی که بعلت کمی آب در دست آخر کاشته می شود. (یادداشت مؤلف) ، گیاه که هنوز به بلندی و کمال خودنرسیده باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرپا شود
گیاه بسیار از یک نوع که انبوه و سبز و کوتاه روئیده باشد. دستۀ گیاه انبوه بر زمین روئیده. مقابل تنک. (یادداشت مؤلف) ، دیر کاشتن در زراعت. مقابل هراکش. کشتی که بعلت کمی آب در دست آخر کاشته می شود. (یادداشت مؤلف) ، گیاه که هنوز به بلندی و کمال خودنرسیده باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرپا شود
درپی. درپین. وصله. دربه. پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (از برهان). پیوند و پینه که وصلۀ جامه را گویند و چون آنرا در پس دریدگی جامه نهند درپی و درپین خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. تکه ای که بر پارگی پارچه دوزند: ز بس درپه که زد بر خرقۀ خویش ز سنگینی بدی هفتاد من بیش. شمس کوتوالی
درپی. درپین. وصله. دربه. پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (از برهان). پیوند و پینه که وصلۀ جامه را گویند و چون آنرا در پس دریدگی جامه نهند درپی و درپین خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. تکه ای که بر پارگی پارچه دوزند: ز بس درپه که زد بر خرقۀ خویش ز سنگینی بدی هفتاد من بیش. شمس کوتوالی
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م نن پیوست
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م ِنُن پیوست
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات: رسیده آفت نشبیل او به هر کامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین. فردوسی. سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). دست من گیر ای اله العالمین زین پرآفت جای و چاه تاربام. ناصرخسرو. هرک آفت خلاف علی هست بر دلش تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش. ناصرخسرو. در هدی نگشاید مگر کلید سخن هم او گشاید درهای آفت و بلوی. ناصرخسرو. گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا این دل که آفت است پس تو رها کنم. مسعودسعد. یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند. مسعودسعد. چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا چون داستان وامق پر آفت و خطر. مسعودسعد. شاه بی بخشش آفت سپه است بی نیازی سپاه، ذل شه است. سنائی. دوستیّت مبادبا نادان که بود دوستیش آفت جان. سنائی. آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان). خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد. معزی. - آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل. ، آسیب که کشت را رسد، چون ملخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل. - آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف. - آفت سماوی، آسیب جوّی. - امثال: آفت رسیده را غم باج و خراج نیست. پر عقاب آفت عقاب است.
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات: رسیده آفت نشبیل او به هر کامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین. فردوسی. سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). دست من گیر ای اله العالمین زین پرآفت جای و چاه تاربام. ناصرخسرو. هرک آفت خلاف علی هست بر دلش تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش. ناصرخسرو. در هدی نگشاید مگر کلید سخن هم او گشاید درهای آفت و بلوی. ناصرخسرو. گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا این دل که آفت است پس ِ تو رها کنم. مسعودسعد. یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند. مسعودسعد. چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا چون داستان وامق پر آفت و خطر. مسعودسعد. شاه بی بخشش آفت سپه است بی نیازی سپاه، ذل شه است. سنائی. دوستیَّت مبادبا نادان که بود دوستیش آفت جان. سنائی. آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان). خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد. معزی. - آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل. ، آسیب که کشت را رسد، چون مَلخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل. - آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف. - آفت سماوی، آسیب جَوّی. - امثال: آفت رسیده را غم باج و خراج نیست. پر عقاب آفت عقاب است.