جدول جو
جدول جو

معنی آرمده - جستجوی لغت در جدول جو

آرمده
آرمیده، آرام گرفته، آسوده، خفته، ساکن، آهسته
تصویری از آرمده
تصویر آرمده
فرهنگ فارسی عمید
آرمده(رَ دَ /دِ)
آرمیده. ساکن. بی حرکت:
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک.
اسدی.
، مجازاً، کاهل:
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیکبخت.
عنصری.
، خفته، آهسته. نرم در رفتار:
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرمده باشی شتاب آیدم.
فردوسی.
، با خلق خوش. که در خشم نیست:
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی
لغت نامه دهخدا
آرمده
آرمیده، ساکن، بی حرکت
تصویری از آرمده
تصویر آرمده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آمده
تصویر آمده
رسیده، وارد، آنکه وارد شده، آنچه روی داده، برای مثال زآمده شادمان بباید بود / وز گذشته نکرد باید یاد (رودکی - ۴۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرغده
تصویر آرغده
دژم، حریص، آزمند، برای مثال آرغده بر ثنای تو جان من است از آنک / پروردۀ مکارم اخلاق تو منم (منوچهری - ۲۱۲)
خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
آرام گرفته، آسوده، خفته، ساکن، آهسته
فرهنگ فارسی عمید
(رِ دَ)
چیز اندک و حقیر، منه: ماترکوا الا رمده حتان، ای لم یبق منهم الا ما تدلک به یدیک ثم تنفخه فی الریح بعد حته. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آرد کنجدۀ سپید. ارده. لکد
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
دندان. (مهذب الاسماء) ، سال قحط
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
در اصطلاح بنایان، قسمی گچ روان کردۀ گشاده و تنک یعنی بسیارآب و کم مایه، برای سفید کردن ظاهر بناءچون دیوار و سقف. و بنّایان قم آن را لایه گویند
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
رسیده. وارد. واقع. حادث. کائن:
زآمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.
رودکی.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتادهم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی) ، بدیهه. لطیفه. چربک. نادره:
بارها درشدی بمجلس خاص
گه نوازن بدی ّ وگه رقاص
گاه گفتی بشوخی آمده ای
گه نمودی بعشوه شعبده ای.
امیرخسرو.
، طبیعی، مقابل مصنوع و ساختگی:
فرق سخن عشق و خرد خواستم از دل
گفت آمده دیگر بود و ساخته دیگر.
؟
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ دَ / مُ مَدْ دَ)
تأنیث مرمد. عین مرمده، چشم رمدزده. (ناظم الاطباء). رجوع به مرمد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دویدن در پی آثار و نشان کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
باریک نوشتن. (منتهی الارب). و آن لغتی است در قرمطه. (اقرب الموارد) ، گام نزدیک نهاده رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قرمطه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ /دِ)
حریص. آزور. شرهمند:
آرغده بر ثنای تو جان من است از آنک
پروردۀ مکارم اخلاق تو منم.
منوچهری.
، مستی که باز طالب شراب باشد
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ / دِ)
آلغده. جنگاور. خشمگین. خشمناک. دژم. تافته. ارغنده. آشفته. برآشفته. بخشم آمده. خشمین. غضبناک. غضب آلود. خشمن. کج خلق. اوقات تلخ. قهرآلود. خشم آلود. مقابل آرمیده:
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.
سوی رزم آمد چو آرغده شیر
کمندی ببازو سمندی بزیر.
فردوسی.
سراپرده ای نیز دیدم بزرگ
سپاهی بکردار آرغده گرگ.
فردوسی.
شیر آرغده اگر پیش تو آید بنبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال
پیل پیخستۀ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایۀ میدان تو یابد چنگال.
فرخی.
اگر الفغده بستدند از من
نیست جانم چو شیر آرغده
شکر این حال چون توانم کرد
که مرا بستدند الفغده ؟
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(کِلْ لَ / لِ بَ تَ)
آرمیدن
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ دَ / دِ)
آنکه آرمیده است
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده:
از ما رها شدی دگری را رهی شدی
از ما رمیده با دگری آرمیده ای.
شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس).
ز کارآگهان آنکه بدرهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای
بجائی غو پاسبانی ندید
جز از آرمیده جهانی ندید.
فردوسی.
محرّک نخستین، جنبنده نشاید وزبهر این او را آرمیده کردند... و گروهی جسم نهادند آرمیدۀ بی کرانه. (التفهیم).
یکی بین آرمیده در غنا غرق
یکی پویان و سرگشته ز افلاس.
سنائی.
صدف حیران بدریا در دوان آهوبصحرا در
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون.
سنائی.
- آرمیده خواندن، همواره خواندن. ترتیل
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ سُ)
نیک ناپختن گوشت را یا آلوده بخاکستر کردن آنرا، ثرمداللحم
لغت نامه دهخدا
(ثَ مَ دَ)
شوره گیاهی است
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مخفف آورنده:
فرستاده آرندۀ نامه بود
مرا پاسخ نامه این جامه بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمده
تصویر رمده
زنگ خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرنده
تصویر آرنده
آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
آرام گرفته استراحت کرده آرمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمنده
تصویر آرمنده
آنکه آرمیده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمگه
تصویر آرمگه
مخفف آرامگاه، جای آسایش، مهد، مهاد، استراحت
فرهنگ لغت هوشیار
کشتی پر بار رسیده وارد، واقع حادث، بدیهه لطیفه نادره، طبیعی مقابل مصنوع ساختگی، قسمی گچ روان کرده گشاده و تنگ یعنی بسیار آب و کم مایه برای سفید کردن ظاهر بنا چون دیوار و سقف لایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرده
تصویر آرده
آرد کنجده سفید ارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمدن
تصویر آرمدن
آرمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرغده
تصویر آرغده
آلغده، جنگاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرده
تصویر آرده
((دِ))
آرد کنجد سفید، ارده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
((رَ دِ))
خفته، ساکن، مطمئن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرغده
تصویر آرغده
((رَ دِ))
برآشفته، خشمگین، آزمند
فرهنگ فارسی معین
آسوده، خفته، غنوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد