آرمیده. ساکن. بی حرکت: گران ساخت سنگ و سبک باد پاک روان کرد گردون و آرمده خاک. اسدی. ، مجازاً، کاهل: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیکبخت. عنصری. ، خفته، آهسته. نرم در رفتار: چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرمده باشی شتاب آیدم. فردوسی. ، با خلق خوش. که در خشم نیست: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی
آرمیده. ساکن. بی حرکت: گران ساخت سنگ و سبک باد پاک روان کرد گردون و آرمده خاک. اسدی. ، مجازاً، کاهل: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیکبخت. عنصری. ، خفته، آهسته. نرم در رفتار: چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرمده باشی شتاب آیدم. فردوسی. ، با خلق خوش. که در خشم نیست: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی
دژم، حریص، آزمند، برای مثال آرغده بر ثنای تو جان من است از آنک / پروردۀ مکارم اخلاق تو منم (منوچهری - ۲۱۲) خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
دژم، حریص، آزمند، برای مِثال آرغده بر ثنای تو جان من است از آنک / پروردۀ مکارم اخلاق تو منم (منوچهری - ۲۱۲) خَشمگین، عصبانی، خَشمناک، بَرآشفته، غَضَبناک، غَضِب، غَضَب آلود، اَرغَند، اَرغَنده، شَرزِه، دُژ آلود، ژیان، خَشمِن، خَشمگِن، آلُغدِه، غَرمَنده، ساخِط، غَراشیدَه، غَضبان، غَضوب
رسیده. وارد. واقع. حادث. کائن: زآمده شادمان نباید بود وز گذشته نکرد باید یاد. رودکی. خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتادهم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی) ، بدیهه. لطیفه. چربک. نادره: بارها درشدی بمجلس خاص گه نوازن بدی ّ وگه رقاص گاه گفتی بشوخی آمده ای گه نمودی بعشوه شعبده ای. امیرخسرو. ، طبیعی، مقابل مصنوع و ساختگی: فرق سخن عشق و خرد خواستم از دل گفت آمده دیگر بود و ساخته دیگر. ؟
رسیده. وارد. واقع. حادث. کائن: زآمده شادمان نباید بود وز گذشته نکرد باید یاد. رودکی. خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتادهم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی) ، بدیهه. لطیفه. چربک. نادره: بارها درشدی بمجلس خاص گه نوازن بدی ّ وگه رقاص گاه گفتی بشوخی آمده ای گه نمودی بعشوه شعبده ای. امیرخسرو. ، طبیعی، مقابل مصنوع و ساختگی: فرق سخن عشق و خرد خواستم از دل گفت آمده دیگر بود و ساخته دیگر. ؟
آلغده. جنگاور. خشمگین. خشمناک. دژم. تافته. ارغنده. آشفته. برآشفته. بخشم آمده. خشمین. غضبناک. غضب آلود. خشمن. کج خلق. اوقات تلخ. قهرآلود. خشم آلود. مقابل آرمیده: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی. سوی رزم آمد چو آرغده شیر کمندی ببازو سمندی بزیر. فردوسی. سراپرده ای نیز دیدم بزرگ سپاهی بکردار آرغده گرگ. فردوسی. شیر آرغده اگر پیش تو آید بنبرد پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال پیل پیخستۀ صمصام تو بیند اندام شیر پیرایۀ میدان تو یابد چنگال. فرخی. اگر الفغده بستدند از من نیست جانم چو شیر آرغده شکر این حال چون توانم کرد که مرا بستدند الفغده ؟ ابوالفرج رونی
آلغده. جنگاور. خشمگین. خشمناک. دژم. تافته. ارغنده. آشفته. برآشفته. بخشم آمده. خشمین. غضبناک. غضب آلود. خشمن. کج خلق. اوقات تلخ. قهرآلود. خشم آلود. مقابل آرمیده: گهی آرَمْده و گه آرُغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی. سوی رزم آمد چو آرُغده شیر کمندی ببازو سمندی بزیر. فردوسی. سراپرده ای نیز دیدم بزرگ سپاهی بکردار آرغده گرگ. فردوسی. شیر آرُغده اگر پیش تو آید بنبرد پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال پیل پیخستۀ صمصام تو بیند اندام شیر پیرایۀ میدان تو یابد چنگال. فرخی. اگر الفغده بستدند از من نیست جانم چو شیر آرغده شکر این حال چون توانم کرد که مرا بستدند الفغده ؟ ابوالفرج رونی
آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده: از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس). ز کارآگهان آنکه بدرهنمای بیامد به نزدیک پرده سرای بجائی غو پاسبانی ندید جز از آرمیده جهانی ندید. فردوسی. محرّک نخستین، جنبنده نشاید وزبهر این او را آرمیده کردند... و گروهی جسم نهادند آرمیدۀ بی کرانه. (التفهیم). یکی بین آرمیده در غنا غرق یکی پویان و سرگشته ز افلاس. سنائی. صدف حیران بدریا در دوان آهوبصحرا در رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون. سنائی. - آرمیده خواندن، همواره خواندن. ترتیل
آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده: از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس). ز کارآگهان آنکه بدرهنمای بیامد به نزدیک پرده سرای بجائی غو پاسبانی ندید جز از آرمیده جهانی ندید. فردوسی. محرّک نخستین، جنبنده نشاید وزبهر این او را آرمیده کردند... و گروهی جسم نهادند آرمیدۀ بی کرانه. (التفهیم). یکی بین آرمیده در غنا غرق یکی پویان و سرگشته ز افلاس. سنائی. صدف حیران بدریا در دوان آهوبصحرا در رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون. سنائی. - آرمیده خواندن، همواره خواندن. ترتیل
کشتی پر بار رسیده وارد، واقع حادث، بدیهه لطیفه نادره، طبیعی مقابل مصنوع ساختگی، قسمی گچ روان کرده گشاده و تنگ یعنی بسیار آب و کم مایه برای سفید کردن ظاهر بنا چون دیوار و سقف لایه
کشتی پر بار رسیده وارد، واقع حادث، بدیهه لطیفه نادره، طبیعی مقابل مصنوع ساختگی، قسمی گچ روان کرده گشاده و تنگ یعنی بسیار آب و کم مایه برای سفید کردن ظاهر بنا چون دیوار و سقف لایه