جدول جو
جدول جو

معنی آدمخوار - جستجوی لغت در جدول جو

آدمخوار(نَ دَ / دِ)
در تداول عوام به معنی آدمیخوار
لغت نامه دهخدا
آدمخوار
آنکه انسانرا خوراک خود قرار دهد، بسیار وحشی
تصویری از آدمخوار
تصویر آدمخوار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
سخت، مشکل، برای مثال با مردم سهل خوی دشخوار مگوی / با آنکه در صلح زند جنگ مجوی (سعدی - ۱۷۲ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدم خوار
تصویر آدم خوار
موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، کنایه از ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدمی خوار
تصویر آدمی خوار
آدم خوار، موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
کسی که غم و اندوه به خود راه بدهد، یار مهربان و دلسوز که در غم و غصۀ شخص شریک باشد، برای مثال پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار / غم خوار خویش باش غم روزگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب خوار
تصویر آب خوار
ویژگی آجری که در آب خیسانیده باشند تا گرد آن گرفته شود
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
باادب
لغت نامه دهخدا
(بِ خوا / خا)
آبشخور: التشریع، به آبشخوار آوردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نَنْ دَ / دِ)
آدمیخوار
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ دَ / دِ)
آدمیخوار
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
در تداول عوام به معنی آدمیخوار
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در تداول عامه بجای آدمی وار
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ دَ / دِ)
مردم خوار. آدمیخواره:
آدمیخوارند اغلب مردمان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ دَ / دِ)
آشامندۀ آب:
تشنه میگوید که کو آب گوار
آب میگوید که کو آن آبخوار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مردمخوار
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا)
از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان، (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث). دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ارونان. باهظ. سخت. صعب. عسر. عسیر. عویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شب تیره افسون نیامد بکار
همی آمدش کار دشخوار خوار.
فردوسی.
دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست
به آزار دل را پرآزار چیست.
فردوسی.
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502).
بود جستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف نیست زو خوارتر.
اسدی.
چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد (در شبکیۀ چشم) از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد (خداوند مانیای با سودای سوخته) و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحه الصدور راوندی). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحه الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است. (راحه الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425).
خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست.
اثیر اومانی.
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز.
سعدی (گلستان).
تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42). أشکل، دشخوارتر. اًصعاب، دشخوار کردن و دشخوار یافتن. اًعزاز، دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعیی ̍، دشخوارتر. اًقطاع، دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). معاسره، دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی).
- دشخوارترک،با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص 525).
- دشخوارخوار، که خوردن آن دشوار باشد:
جام جفا باشد دشخوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود.
مولوی (از آنندراج).
- دشخوارگوار، بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- راه دشخوار، راه صعب العبور:
بسی راه دشخوار بگذاشتم
بسی دشمن از پیش برداشتم.
فردوسی.
وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد
بیامد یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی.
بیابانها و کوه و راه دشخوار
به چشمش بود گلزار و سمن زار.
(ویس و رامین).
رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش
همه کوه و دریا و پشته ست پیش.
اسدی.
گو پهلوان گفت چندین سپاه
نباید که دشخوار و دور است راه.
اسدی.
- زمین دشخوار، زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی.
، درشت و سخت، چون: سخن دشخوار:
بدو داد پس نامۀ شهریار
سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار.
فردوسی.
با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی.
سعدی (گلستان).
، درشت و سنگین، مریض،
{{قید}} بطور سنگینی،
{{اسم}} غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَخوا / خا)
سلسلۀ جبالی است از درۀ خوار ری تا سوادکوه و دماوند و سلسلۀ البرز تا رودبار قزوین. (از حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 36)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
سخت و دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
تیمار دار، دلسوز، مهربان، غمگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوار
تصویر آبخوار
آشامنده آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشخوار
تصویر آتشخوار
شترمرغ، ظلیم، آتش خواره، مجازاً سخت ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمخوره
تصویر آدمخوره
آدمیخور
فرهنگ لغت هوشیار
جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان برداشت و خورد آبشخوار مشرب منهل آبخور، ظرف آبخوری، منزل مقام موطن، نصیب قسمت، سرنوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمیخوار
تصویر آدمیخوار
مردم خوار، آدمی خواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمخواره
تصویر آدمخواره
مردم خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمخور
تصویر دمخور
همنشین مصاحب معاشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشخوار
تصویر آتشخوار
خورنده آتش، شترمرغ، کنایه از آدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
((دُ خا))
سخت، مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
((~. خا))
آن که دارای غم و اندوه بود، مغموم، آن که در غم دیگری شریک باشد، دلسوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آدم واره
تصویر آدم واره
انسان مصنوعی
فرهنگ واژه فارسی سره
بغرنج، دشوار، سخت، صعب، غامض، مشکل
متضاد: آسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلسوز، عطوف، غمگسار، مشفق، مهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد