جدول جو
جدول جو

معنی آخنی - جستجوی لغت در جدول جو

آخنی(خِ نی ی)
جامۀ بخط. ثوب مخطط. گلیم سیاه نرم که نصاری پوشیدندی. کتان ردی ّ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آنی
تصویر آنی
موقت، موقتی، فوری، بی درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنی
تصویر آهنی
چیزی که از آهن ساخته شده باشد، از جنس آهن، کنایه از نیرومند، برای مثال برافراشتم گرز سیصدمنی / برانگیختم بارۀ آهنی (فردوسی۲ - ۱۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخنی
تصویر یخنی
گوشت پختۀ سرد شده، آبگوشت ساده، غذای پخته که آن را ذخیره کنند، هر چیزی که برای روز مبادا ذخیره می شود، برای مثال مخور غم به صیدی که ناکرده ای / که یخنی بود هرچه ناخورده ای (نظامی۵ - ۷۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
اینی، برادر کوچک
لغت نامه دهخدا
(خِ نی یَ)
کمانها
لغت نامه دهخدا
(مُ)
هلاک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، فحش گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بدزبان و فحاش. (ناظم الاطباء) ، چراگاه بسیارنبات. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چراگاه بسیارگیاه. (ناظم الاطباء) ، ملخ بسیاربیضه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملخ بسیار تخم گذارنده. (ناظم الاطباء) ، زمانۀ دراز و طولانی. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اخناء شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
در محاورۀ عامه بجای آخرین به معنی پسین
لغت نامه دهخدا
آخسیکت
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
اخنع. رجوع به اخنع شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
به معنی پخته باشد که در مقابل خام است. (برهان). پخته. ضد خام. (ناظم الاطباء). پخته. (انجمن آرا) (از آنندراج). پخته و مطبوخ. (غیاث) :
خیز ای واماندۀ دیده ضرر
باری این حلوای یخنی را بخور.
مولوی.
- یخنی کردن گوشت، پختن آن. غذا درست کردن از آن:
بگو به مطبخی ما که گوشت یخنی کن
ز بهر قلیه و بورک در آب آن انداز.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 66).
، گوشت پخته شدۀ گرم یا سرد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). گوشت پخته شده. (غیاث). گوشت مهراپخته و معروف است. (لغات دیوان بسحاق اطعمه) : لحم مسلوق، گوشت یخنی. (یادداشت مؤلف). هلاب، گوشت یخنی. (بحرالجواهر) ، طعامی معروف. (آنندراج). آبگوشت. طخیفه. آبگوشتی که در آن سیر و سبزی باشد: یخنی ساده. یخنی کلم. یخنی بادنجان. (یادداشت مؤلف). خبینه. (بحر الجواهر) :
هرکه یخنی و کماج است مراد دل او
از بر کاک و زلیبی سفرش باید کرد.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 53).
من گرسنه و سیر نگردیده ز توشه
هم با سر انبانۀ یخنی بفره بست.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 43).
(نشستگاهش) از قوصرۀ خرما (رانش) از یخنی (کندۀ زانو). (رسالۀ خوابنامۀ بسحاق ص 152). بحمداﷲ که در این پای تخت دو نوخاسته هستند که در وقت مردی بوسه به لب تیغ آبدار می دهند یکی یخنی و یکی بریان... یخنی و بریان گفتند الشباب شعبه من الجنون ما جوانان درشت خوییم و ناگاه کنده ای فروگوییم. (بسحاق اطعمه ص 133).
اینهمه نرمی تا بکی ای نان
با دل سخت یخنی بریان.
بسحاق اطعمه.
کماج گرم به دست آرو یخنیی بسحاق
که هرکجا که روی مثل این دو نیست رفیق.
بسحاق اطعمه.
ور کماج گرم و یخنی داری اندر توشه دان
گر پیاز کنده در انبان نباشد گو مباش.
بسحاق اطعمه.
از آن جوش یخنی برآورد کف
سر تیغ یاغی گرفتی بکف.
بسحاق اطعمه.
شد از موج برفاب لرزنده خنب
کماج آمداز زخم یخنی بجنب.
بسحاق اطعمه.
در غارت خوان یخنی بردار و غنیمت دان
ترکانه اگر داری صوفی سر تاراجی.
بسحاق اطعمه.
دست بر دنبۀ بریان زن و یخنی بگذار
سخن پخته همین است نصیحت بشنو.
بسحاق اطعمه.
هر طعامی در زمانی لذت دیگر دهد
صبح بغرا، چاشت یخنی، قلیه شب، کیپا سحر.
بسحاق اطعمه.
، ذخیره یعنی هر چیز از مال و زر و اسباب و غله و حبوب و حیوانات و جز آن که وی را نگاهدارند تا هنگام حاجت به کار آید. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). ذخیره. کریص. (منتهی الارب). چیزی ذخیره نهاده از هر جنس که به روز ضرورت به کار آید. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). ذخر. ذخیره. پس انداز. پس افت. اندوخته. پس اوکند. (یادداشت مؤلف) :
مخور غم ز صیدی که ناکرده ای
که یخنی بود هرچه ناخورده ای.
نظامی.
ادخار، یخنی ساختن. ذاخر، یخنی نهنده. (منتهی الارب). ذخیره، یخنی. پنهان کرده. (دهار). ذاخر، مدخر، یخنی نهنده. (یادداشت مؤلف).
- یخنی نهاده، ذخیره نهاده. (ناظم الاطباء). ذخر. مدخر. و رجوع به یخنی نهادن شود.
- امثال:
هرچه نخوری یخنی بود. قرهالعیون. (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
از آهن. منسوب به آهن. آهنین:
میان من و او بایوان درست
یکی آهنی کوه گفتی برست.
فردوسی.
برافراشتم گرزسیصدمنی
برانگیختم بارۀ آهنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آنی
تصویر آنی
زود گذر گذرا
فرهنگ لغت هوشیار
پخته مقابل خام، هرچیزاز مال واسباب که ذخیره گذارند تا وقت حاجت بکارآید: مخورغم زصیدی که ناکرده ای که یخنی بود هر چه ناخورده ای. (نظامی)، گوشت پخته شده گرم وسرد، گوشت مهرا پخته گوشت آب پز، در خراسان قسمی پلو که درآن گوشت در ته دیگ گذاشته میشود ته چین، نوعی خوراک شبیه آبگوشت و آنرا از گوشتهای چرب سازند. در قدیم در تهران پختن و خوردن یخنی رواج داشت ودر سر هر گذر دکانهای یخنی پزی دیده میشد. امااکنون مدتی دراز است که این شغل متروک شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنی
تصویر آهنی
منسوب به آهن ساخته از آهن آهنین: ظروف آهنی مجسمه آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخری
تصویر آخری
واپسین آخرین واپسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنی
تصویر خنی
زشت، فحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخنی
تصویر یخنی
((یَ))
آبگوشت ساده، پخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آخری
تصویر آخری
پسین، دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنی
تصویر آنی
بیدرنگ، زودگذر، گذرا
فرهنگ واژه فارسی سره
اخیر، آخرین، انتهایی، واپسین
متضاد: اولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از آنی
تصویر آنی
Instant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ترکیبی از برف و شکر، نوعی گلابی وحشی نارس، گوشت آب پز کرده و سردشده و قرمه کرده، یخ زده
فرهنگ گویش مازندرانی
افسانه داستان
فرهنگ گویش مازندرانی
آشتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
اجنه، از جنس آهن
فرهنگ گویش مازندرانی
نهایی، آخرین
دیکشنری اردو به فارسی
آهنین، آهن
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از آنی
تصویر آنی
мгновенный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آنی
تصویر آنی
sofort
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آنی
تصویر آنی
миттєвий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آنی
تصویر آنی
natychmiastowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از آنی
تصویر آنی
即时的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از آنی
تصویر آنی
instantâneo
دیکشنری فارسی به پرتغالی