جدول جو
جدول جو

معنی آخرت - جستجوی لغت در جدول جو

آخرت
باز پسین، جهانی که به اعتقاد دینداران مردم پس از زنده شدن به در آنجا وارد می شوند و به اعمال آن ها رسیدگی می شود، جهان دیگر، آن جهان، آن سرای
تصویری از آخرت
تصویر آخرت
فرهنگ فارسی عمید
آخرت(خِ رَ)
آخره. آن جهان. آن سرای. عقبی ̍. معاد. دارالخلد. عجوز. آجل. آجله. اخری ̍. مقابل اولی ̍ و دنیا: و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد. (کلیله و دمنه). و آنکه سعی برای مصالح دنیا مصروف دارد زندگانی بر وی وبال باشد و از ثواب آخرت بازماند. حاصل آن (راحتی اندک) اگر میسر گردد خسران دنیا و آخرت باشد. (کلیله و دمنه). و اگر بقضاء مقرون گردد عز دنیا و آخرت مرا بهم پیوندد. (کلیله و دمنه). و نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (کلیله و دمنه). آخر رای من بر عبادت قرار گرفت چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه). و بحال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه).
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی.
سعدی.
دوست بدنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود.
سعدی.
- عشاء آخرت، عشاء آخره، نماز خفتن
لغت نامه دهخدا
آخرت
آنجهان، آنسرای، عقبی، باز پسین، معاد، اخری
تصویری از آخرت
تصویر آخرت
فرهنگ لغت هوشیار
آخرت((خِ رَ))
جهان دیگر، عقبی
تصویری از آخرت
تصویر آخرت
فرهنگ فارسی معین
آخرت
انجامش، رستاخیز، روز بازپسین
تصویری از آخرت
تصویر آخرت
فرهنگ واژه فارسی سره
آخرت
آخرالزمان، اخری، رستاخیز، عقبا، عقبی، قیامت، نشور
متضاد: دنیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آخرک
تصویر آخرک
ترقوه، هر یک از دو استخوان بالای سینه و زیر گردن در سمت راست و چپ که از یک طرف به استخوان شانه و از طرف دیگر به جناغ سینه متصل است، چنبر، آخرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آخر
تصویر آخر
مقابل اول، قرار گرفته در پایان، برای مثال نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴ - ۵۳۷) آخرین، پایانی، مؤخّر، پسین، اخیر، واپسین، بازپسین، سرانجام، برای مثال آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف - ۴۷)
هنگام گلایه، تنبیه، تعجب و توجه دادن به کار می رود، برای مثال نه آخر تو مردی جهاندیده ای / بدونیک هر گونه ای دیده ای؟ (فردوسی۲ - ۵۹۵)
آخر شدن: به پایان رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آخر
تصویر آخر
آخور، طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، اسطبل، طویله، آخورگاه
فرهنگ فارسی عمید
(خُ رَ)
جمع واژۀ خرته. رجوع به خرته شود
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
سوراخ کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، رفتن بر زمین و راههای آن که مخوف نبود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، دلیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام پرنده ای، مرفق. آرنج. آرج. وارن. بندگاه ساعد و بازو. آرن. رونکک و بعید نیست که به این معنی مصحف آرن باشد. و رجوع به آرج شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام قصبه ای بدهستان. گویند نام قریه ای میان جرجان و خوارزم. و زاهد معروف ابوالفضل عباس بن احمد بن فضل منسوب بدانجاست، نام قریه ای میان سمنان و دامغان
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
راه راست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سوراخ سوزن و سوراخ گوش و تیر و مانند آنها. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ج، خروت، اخرات. رجوع به خرت شود، استخوانی است خرد نزدیک سینه. (منتهی الارب). رجوع به خرت شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
در محاورۀ عامه بجای آخرین به معنی پسین
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
آخوره. آخرک. ترقوه. چنبرۀ گردن، گودی که در میان تودۀ خاک کنند تا در آن آب ریزند گل ساختن را، طویله، به معنی طنابی درازو برکشیده که چندین اسب بدو توان بستن:
تیغزنان میرسد خسرو انجم ز شرق
کو همه شب دررمید زآخرۀ کهکشان.
عزالدین شروانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آخور. جایگاهی از گل و سنگ و مانند آن کرده کاه و جو و علف خوردن ستور را. معلف. اری. متبن. آغیل. ستورگاه. پایگاه. پاگاه. ستورخانه. اصطبل. (زمخشری). جائی که چهارپایان را بندند. طویله به معنی متداول این عصر. آکنده، آخیه. (زمخشری) (نطنزی). طویله: و آنجا (بسمنگان در خراسان) کوهها است از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه ها است و آخر اسبان، با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدودالعالم).
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسب سوار آزموده ی گوان.
فردوسی.
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسبان گذشت.
فردوسی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی فسار...
فردوسی.
روز به آکنده شدم یافتم
آخر چون پاتلۀ سفلگان.
ابوالعباس.
گر دنگل آمده ست پسر تا کی
بربندیش بر آخر هر مهتر.
ابوالعباس.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
خفاف.
سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و در این حالت بر کنار آخر بودیم امیرعلی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند. (چهارمقاله).
این بادپای خوشرو تازی نژاد فضل
تا چند گاه باشد بر آخر حمیر.
کمال اسماعیل.
، ناوه مانندی از چوب که در آن کاه و جو و مانند آن ریزندخوردن ستور را:
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیزپنهان.
طیان.
، گوی که در سنگ یا چوب کنند آب را. حوض خرد. حوضچه: و چهار سوی خانه (ظ: چاه) زمزم آخرها کرده اند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند. (سفرنامۀ ناصرخسرو)، قوس گونه ای از استخوان بالای سینه زیر گردن. چنبره. ترقوه. آخره. آخرک:
بهر آن خنگ توسنی، دشمن
جای سازد به آخر گردن.
امیرخسرو (در وصف شمشیر).
بزد بر آخر گردن چنانش
که بگذشت از بغل آب روانش.
نزاری.
، گوی که در میان تودۀ خاک کنند تا آب در آن ریخته و شفته و کاهگل سازند، و آن را آخره و آخرک نیز گویند،
{{اسم خاص}} صورتی فلکی که عرب آن را معلف گوید. (از التفهیم).
- امثال:
برای هر خری آخر نمی بندند، هر کس لایق این اعزاز و اکرام نباشد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دیگر. دگر. دیگری. یکی از دو چیز یا دو کس. غیر. مؤنث: اخری ̍. ج، آخرین
لغت نامه دهخدا
تصویری از آخرک
تصویر آخرک
آخر کوچک آخر خرد، تر قوه چنبر گردن
فرهنگ لغت هوشیار
انجامش ترقوه چنبره گردن آخرک، گودیی که در میان توده خاک کنند تا در میان آن آب ریزند برای گل ساختن، طنابی دراز و برکشیده که چند اسب را بتوان بدو بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخری
تصویر آخری
واپسین آخرین واپسین
فرهنگ لغت هوشیار
سرخ رگی که در انسان از بطن چپ قلب خارج شود و آن تنه اصلی و عمومی سرخرگهای دیگر بدنست و بدو قسمت سینه یی و شکمی تقسیم گردد و خون روشن (اکسیژن دار) در آن جاریاست بزرگ سرخ رگ بدن ام الشرائین آورت آورطی ارطی. فرهنگستان این کلمه را در برابر انتخاب کرده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخر
تصویر آخر
عاقبت سرانجام، بازپسین، درآخر، پایان، فرجام، خاتمه، نهایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرت
تصویر خرت
سوراخ سوزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخر
تصویر آخر
((خِ))
پسین، پایان، انجام
آخر خط بودن: کنایه از پایان عمر را طی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آخر
تصویر آخر
((خَ))
دیگر، دیگری، جمع آخرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آخری
تصویر آخری
پسین، دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آخر
تصویر آخر
انجام، پایان، واپسین، پسین
فرهنگ واژه فارسی سره
آخره، ترقوه، چنبره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخیر، آخرین، انتهایی، واپسین
متضاد: اولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اختتام، انتها، پایان، پسین، ته، خاتمه، سرانجام، عاقبت، فرجام، منتها، نهایت، واپسین
متضاد: ابتدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهکده ای از دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نهایی، آخرین
دیکشنری اردو به فارسی