جدول جو
جدول جو

معنی آتشگیره - جستجوی لغت در جدول جو

آتشگیره
چخماق، قطعۀ آهن که به سنگ می زنند تا جرقه تولید شود و با آن آتش روشن کنند، آتش زنه، آلتی در تفنگ که وقتی به ته فشنگ می خورد گلوله محترق می شود
تصویری از آتشگیره
تصویر آتشگیره
فرهنگ فارسی عمید
آتشگیره
آنچه با آن آتش افروزند (مانند پنبه خار هیزم) آتش افروزنه، چخماق
تصویری از آتشگیره
تصویر آتشگیره
فرهنگ لغت هوشیار
آتشگیره
آتش زنه، چخماق، فروزینه، محرقه، مرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتشیزه
تصویر آتشیزه
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، کمیچه، شب فروز، آتشک، شب افروز، ولدالزّنا، چراغینه، کاونه، کرم شب افروز، شب تاب، چراغک، شب چراغک، یراعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتش گیره
تصویر آتش گیره
هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، حطب، آتش برگ، پده، پد، پرهازه، پیفه، شیاع، هود، پوک، فروزینه، آتش افروز، آفروزه، مرخ، وقید، وقود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشیره
تصویر تشیره
گوی کوچک سنگی یا بلوری که اطفال با آن بازی می کنند، تیره، تیله، گلوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتشگاه
تصویر آتشگاه
بنایی در پیرامون شهرها که زردشتیان در آن آتش روشن می کنند، آتشخانه، آتشکده، دیر مغان، آذرکده برای مثال نفسم سرد و سینه آتشگاه / دهنم خشک و دیده طوفان بار (انوری - ۱۹۲)، جای افروختن آتش مقدس در آتشکده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَ / رِ)
گلوله ای را گویند که از سنگهای الوان و سخت سازند و بدان بازی کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آن را تیره با یای مجهول نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ گَهْ)
آتشگاه. آتشکده:
چنین بود رسم اندر آن روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
آتش افروزنه:
شه آتشدان و آتش گیره این مشت عوان خس
که بهر خانمانها سوختن باشند اعوانش.
جامی.
، چخماق
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
دیگچۀ مسی و کتلی و دیگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام قلعه ای بوده است محکم به ترشیز. (نزهه القلوب) ، نام محلی در مغرب باکو بفاصله پانزده هزار گز، و ایرانیان را در قدیم چندین آتشکدۀ معروف در آنجا بوده است. در این محل چاه نفتی است با دهانۀ بیضی بطول چهل گز که پیوسته در حال احتراق است و شعله های آتش از آن بیرون آید و گاه تا شش گز بالا رود. در اطراف این محل هر کجا زمین را گود کنند نفت در آن جمعشود، و چون کبریتی نزدیک زمین آتش زنند درحال زمین مشتعل گردد، نام محلی کنار راه اصفهان بنجف آباد میان کلادان و امیریه به 7300 گزی اصفهان
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بیت النار. (السامی فی الاسامی). آتشکده. معبد آتش پرستان: کیخسرو آنجا شد (به آتشگاه کرکو) و پلاس پوشید و دعا کرد ایزد تعالی آنجا روشنائی فرا دید آورد که اکنون آتشگاه است. (تاریخ سیستان). وآنجایگه که اکنون آتشگاه کرکوی است معبدجای گرشاسب بود. (تاریخ سیستان). جهودان را نیز کنشت است و ترسایان را کلیسا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان).
از فراوان طپش غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه.
فرخی.
و اسفندیار بفرمان پدر آن را از بتان خالی کرد و آتشگاه کرد. (مجمل التواریخ).
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفان بار.
انوری.
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری چو آتش خواهی.
عطار
لغت نامه دهخدا
(چَ)
آتش انداز (در نانوائی)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ / زِ)
از: آتش + -یزه، پسوند تصغیر، آتشک. کرم شبتاب
لغت نامه دهخدا
تصویری از آتشگر
تصویر آتشگر
خالق آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشگاه
تصویر آتشگاه
معبد آتشپرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشیزه
تصویر آتشیزه
کرم شب تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشباره
تصویر آتشباره
چخماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشپاره
تصویر آتشپاره
پاره آتش اخگر، کرم شب تاب، زرنگ چابک داهی، موذی شریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشگیرانه
تصویر آتشگیرانه
آتش افروزینه آتش افروزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشگیر
تصویر آتشگیر
آتش انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشیزه
تصویر آتشیزه
((تَ زِ))
کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشگاه
تصویر آتشگاه
آتشکده، آتشدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتش گیره
تصویر آتش گیره
((~. رِ))
آن چه با آن آتش افروزند (پنبه، خار، هیزم)، آتش افروزنه
فرهنگ فارسی معین
آتشکده، آذرگاه، اجاق، پرستشگاه، معبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وسیله ای فلزی شبیه خاک انداز که با آن آتش را جابجا نمایند
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی خودرو و خوراکی
فرهنگ گویش مازندرانی
قابل اشتعال
دیکشنری اردو به فارسی