نوعی انار بی دانه، نوعی گلابی، نوعی حلوا و شیرینی نرم و لطیف، برای مثال تشنه در آب او نظر می کرد / آبدندانی از جگر می خورد (نظامی۴ - ۶۸۸)، کنایه از گول، ساده لوح، برای مثال حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد / آبدندان تر از او کس نتوان یافت، بباز (انوری - ۲۵۷)
نوعی انار بی دانه، نوعی گلابی، نوعی حلوا و شیرینی نرم و لطیف، برای مِثال تشنه در آب او نظر می کرد / آبدندانی از جگر می خورد (نظامی۴ - ۶۸۸)، کنایه از گول، ساده لوح، برای مِثال حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد / آبدندان تر از او کس نتوان یافت، بباز (انوری - ۲۵۷)
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، گازرک
دُم جُنبانَک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد دُم بِشکَنَک، دُمتَک، دُم سَنجه، دُم سیجه، دُم سیچه، سَریچه، سیسالَنگ، شیشالَنگ، کَراک، گازُرَک
قسمی نار که استخوان و هسته ندارد، و آن را رمان املیسی و رمان املیدی گویند. (از ربنجنی) ، قسمی از امرود: میچکد آب حیات از میوۀ اشعار من گوییا در بوستان آبدندان بوده ام. ؟ ، نوعی از حلوا و شیرینی ها: تشنه در آب او نظر میکرد آبدندانی از جگر میخورد. نظامی. و آن دگر نقل و آبدندانا. عبید زاکانی. ، گول. ساده لوح. سلیم دل. پپه. پخمه. مفت باز. زبون و مغلوب. (صحاح الفرس) : با عالم بر، قمار میبازم داو سه سه و سه شش همی خوانم وانگه بکشم همه دغای او بنگر چه حریف آبدندانم. مسعودسعد. گنه بمن بر، دلال وار عرضه دهد بدان سبب که خریدار آبدندانم. سوزنی. حادثه در نرد درد وفتنه در شطرنج رنج بدسگالت را حریف آبدندان یافته. انوری. حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد آبدندان تر ازو کس نتوان یافت، بباز. انوری. خرد رااز سر غیرت قفای خاکپاشان زن هوی را از بن دندان حریف آبدندان شو. خاقانی. ، صاحب دندانی رخشان: شاهدان آبدندان آمده در کار آب فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته. خاقانی. ، صاحب برهان به کلمه معنی مضبوط و موافق و شجر و گیاه نیز داده است
قسمی نار که استخوان و هسته ندارد، و آن را رمان املیسی و رمان املیدی گویند. (از ربنجنی) ، قسمی از امرود: میچکد آب حیات از میوۀ اشعار من گوییا در بوستان آبدندان بوده ام. ؟ ، نوعی از حلوا و شیرینی ها: تشنه در آب او نظر میکرد آبدندانی از جگر میخورد. نظامی. و آن دگر نقل و آبدندانا. عبید زاکانی. ، گول. ساده لوح. سلیم دل. پپه. پخمه. مفت باز. زبون و مغلوب. (صحاح الفرس) : با عالم بر، قمار میبازم داو سه سه و سه شش همی خوانم وانگه بکشم همه دغای او بنگر چه حریف آبدندانم. مسعودسعد. گنه بمن بر، دلال وار عرضه دهد بدان سبب که خریدار آبدندانم. سوزنی. حادثه در نرد درد وفتنه در شطرنج رنج بدسگالت را حریف آبدندان یافته. انوری. حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد آبدندان تر ازو کس نتوان یافت، بباز. انوری. خرد رااز سر غیرت قفای خاکپاشان زن هوی را از بن دندان حریف آبدندان شو. خاقانی. ، صاحب دندانی رخشان: شاهدان آبدندان آمده در کار آب فتنه را از خواب خوش دندان کُنان انگیخته. خاقانی. ، صاحب برهان به کلمه معنی مضبوط و موافق و شجر و گیاه نیز داده است
بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغۀ گسبه. درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر (بهمن شیر و حد غربی شطالعرب و جنوبی خلیج فارس. عرض جغرافیائی آن 31 درجه و 21 دقیقۀ شمالی و طول جغرافیائی آن 48 درجه و 17 دقیقۀ شرقی، و فاصله آن تا اهواز 115 هزار گز است. سابقاً به مناسبت مقبرۀ منسوب بخضرکه در حوالی بهمشیر است جزیرهالخضر نامیده میشده است. از 1327 هجری قمری ببعد شرکت نفت جنوب تصفیه خانه ها در شهر آبادان ساخته و نفت را با لوله ها از مسجد سلیمان به این شهر می آورد، و طول لوله ها که میان این دومحل کشیده شده 220 هزار گز است. آبادان اکنون شهر وبندری مهم و یکی از مراکز تجارت ایران است، و در حدود سی هزار سکنه دارد. پلهای متعدد برای بارگیری در آن ساخته شده و همه ساله متجاوز از ششصد کشتی برای حمل نفت به آنجا وارد و از آنجا خارج می شود و هر ماهه چهل الی پنجاه کشتی در این بندر بارگیری می شود. و آبادان را به عربی عبادان گویند. رجوع به عبادان شود
بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغۀ گُسبه. درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر (بهمن شیر و حد غربی شطالعرب و جنوبی خلیج فارس. عرض جغرافیائی آن 31 درجه و 21 دقیقۀ شمالی و طول جغرافیائی آن 48 درجه و 17 دقیقۀ شرقی، و فاصله آن تا اهواز 115 هزار گز است. سابقاً به مناسبت مقبرۀ منسوب بخضرکه در حوالی بهمشیر است جزیرهالخضر نامیده میشده است. از 1327 هجری قمری ببعد شرکت نفت جنوب تصفیه خانه ها در شهر آبادان ساخته و نفت را با لوله ها از مسجد سلیمان به این شهر می آورد، و طول لوله ها که میان این دومحل کشیده شده 220 هزار گز است. آبادان اکنون شهر وبندری مهم و یکی از مراکز تجارت ایران است، و در حدود سی هزار سکنه دارد. پلهای متعدد برای بارگیری در آن ساخته شده و همه ساله متجاوز از ششصد کشتی برای حمل نفت به آنجا وارد و از آنجا خارج می شود و هر ماهه چهل الی پنجاه کشتی در این بندر بارگیری می شود. و آبادان را به عربی عبادان گویند. رجوع به عبادان شود
نافۀمشک. (برهان) (حاشیۀ برهان چ معین از سروری). و بفتح اول و ثانی در مؤیدالفضلاء ناغه نوشته اند که به عربی طفره گویند. (برهان). ظاهراً نافه، ناغه خوانده شده و معنی این کلمه هندی (ناغه) ذکر گردیده است
نافۀمشک. (برهان) (حاشیۀ برهان چ معین از سروری). و بفتح اول و ثانی در مؤیدالفضلاء ناغه نوشته اند که به عربی طفره گویند. (برهان). ظاهراً نافه، ناغه خوانده شده و معنی این کلمه هندی (ناغه) ذکر گردیده است
مسکون و مأهول. آهل. (زمخشری) : و مزگت جامع این شهر [هری] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان. (حدودالعالم)، معمور. معموره. عامر. عامره: و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت بسیار. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان. (حدودالعالم). مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان. (حدودالعالم). ویران شده دلها بمی آبادان گردد آباد بر آن دست که پرورد رزآباد. ابوالمظفر جخج (؟) (از فرهنگ اسدی). به آب باشد ویران جهان و آبادان. مسعودسعد. وز تو این باغ نصرت آبادان بشگفتی چو قندهار شود. مسعودسعد. و این عالم که بپای بود باعتدال برپای بود و بوی آبادان. (نوروزنامه). و جهان آراسته و آبادان بدو [به آهن] ست. (نوروزنامه). تا جهانیان بدانند که ما نیز در آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم. (نوروزنامه). شب و روز در آن اندیشه بودی... تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). حجاج بهری [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ). چون کنم خانه گل آبادان دل من، اینما تکونوا، خوان. سنائی. ملک ویران و گنج آبادان نبود جز طریق بیدادان. سنائی. چون نکردی خرابی آبادان بخرابی چه میشوی شادان ؟ اوحدی. ، توانگر. مرفه: یعقوب بن لیث آنهمه مال و سلاح برگرفت و سپاه را بدان آبادان کرد. (تاریخ سیستان). حربی صعب کرد و بسیار کفار کشت و غنائمی بسیار به دست آورد و لشکر آبادان کرد و بسیستان بازآمد. (تاریخ سیستان). - امثال: قرض، دو خانه آبادان دارد. (جامعالتمثیل) ، قرض دائن را از فراخ خرجی بازدارد و مدیون را از دست تنگی رهاند. کوشا باشید تا آبادان باشید. ، تندرست. فربه. ساز: چون یک چندی آنجایگاه ببود [گاو شتربه نام] در خصب و نعمت روزگار گذاشت و فربه و آبادان گشت. (کلیله و دمنه)، خصیب. پرآب وعلف، مأمون. ایمن: جوابی رسید که خلیفه آل بویه رافرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است. (تاریخ بیهقی)
مسکون و مأهول. آهل. (زمخشری) : و مزگت جامع این شهر [هری] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان. (حدودالعالم)، معمور. معموره. عامر. عامره: و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت بسیار. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان. (حدودالعالم). مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان. (حدودالعالم). ویران شده دلها بمی آبادان گردد آباد بر آن دست که پرورد رزآباد. ابوالمظفر جخج (؟) (از فرهنگ اسدی). به آب باشد ویران جهان و آبادان. مسعودسعد. وز تو این باغ نصرت آبادان بشگفتی چو قندهار شود. مسعودسعد. و این عالم که بپای بود باعتدال برپای بود و بوی آبادان. (نوروزنامه). و جهان آراسته و آبادان بدو [به آهن] ست. (نوروزنامه). تا جهانیان بدانند که ما نیز در آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم. (نوروزنامه). شب و روز در آن اندیشه بودی... تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). حجاج بهری [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ). چون کنم خانه گل آبادان دل من، اینما تکونوا، خوان. سنائی. ملک ویران و گنج آبادان نبود جز طریق بیدادان. سنائی. چون نکردی خرابی آبادان بخرابی چه میشوی شادان ؟ اوحدی. ، توانگر. مرفه: یعقوب بن لیث آنهمه مال و سلاح برگرفت و سپاه را بدان آبادان کرد. (تاریخ سیستان). حربی صعب کرد و بسیار کفار کشت و غنائمی بسیار به دست آورد و لشکر آبادان کرد و بسیستان بازآمد. (تاریخ سیستان). - امثال: قرض، دو خانه آبادان دارد. (جامعالتمثیل) ، قرض دائن را از فراخ خرجی بازدارد و مدیون را از دست تنگی رهاند. کوشا باشید تا آبادان باشید. ، تندرست. فربه. ساز: چون یک چندی آنجایگاه ببود [گاو شتربه نام] در خصب و نعمت روزگار گذاشت و فربه و آبادان گشت. (کلیله و دمنه)، خصیب. پرآب وعلف، مأمون. ایمن: جوابی رسید که خلیفه آل بویه رافرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است. (تاریخ بیهقی)
عمران. عمارت. (دستوراللغه) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه)، {{اسم مرکّب}} محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر: زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. انوری. ، معمورۀ ارض. ربع مسکون: و این (هندوستان) بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانۀ آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت (اسکندر مقدونی) ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی)، سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است: و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم)، {{حاصل مصدر مرکّب}} بسیارمردمی: و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم)، مجازاً، رفاه. سعادت. غنا: و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال: آب آبادانی است. آب به آبادانی میرود،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی، نگویند در آبادانی. (از اسرارالتوحید)
عمران. عمارت. (دستوراللغه) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر: زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. انوری. ، معمورۀ ارض. ربع مسکون: و این (هندوستان) بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانۀ آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت (اسکندر مقدونی) ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی)، سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است: و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم)، {{حاصِل مَصدَرِ مُرَکَّب}} بسیارمردمی: و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم)، مجازاً، رفاه. سعادت. غنا: و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال: آب آبادانی است. آب به آبادانی میرود،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی، نگویند در آبادانی. (از اسرارالتوحید)
عمران. عمارت. (دستوراللغة) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه). (ا مرکب) محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر : زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. معموره ارض. ربع مسکون : و این [ هندوستان ] بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانه آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت [ اسکندر مقدونی ] ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی). سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است : و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم). (حامص مرکب) بسیارمردمی : و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم). مجازاً، رفاه. سعادت. غنا : و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال : آب آبادانی است . آب به آبادانی میرود ،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی ، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی ، نگویند در آبادانی . (از اسرارالتوحید). آبادانی. (اخ) نام مردی بعرب که بعلم و پرهیزگاری معروف بوده است ، منسوب بشهر آبادان.
عمران. عمارت. (دستوراللغة) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه). (اِ مرکب) محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر : زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. معموره ارض. ربع مسکون : و این [ هندوستان ] بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانه آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت [ اسکندر مقدونی ] ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی). سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است : و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم). (حامص مرکب) بسیارمردمی : و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم). مجازاً، رفاه. سعادت. غنا : و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال : آب آبادانی است . آب به آبادانی میرود ،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی ، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی ، نگویند در آبادانی . (از اسرارالتوحید). آبادانی. (اِخ) نام مردی بعرب که بعلم و پرهیزگاری معروف بوده است ، منسوب بشهر آبادان.
گول ساده لوح ابله پیه پخمه، حریفی که در قمار بتوان از او برد مفت باز، دارای دندان درخشان، جنسی از امرود، قسمتی از انار که هسته ندارد، بطور عام درخت و گیاه را گویند، نوعی حلوا و شیرینی که از آرد سفید و روغن و قند سازند
گول ساده لوح ابله پیه پخمه، حریفی که در قمار بتوان از او برد مفت باز، دارای دندان درخشان، جنسی از امرود، قسمتی از انار که هسته ندارد، بطور عام درخت و گیاه را گویند، نوعی حلوا و شیرینی که از آرد سفید و روغن و قند سازند
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
اگر کسی خویشتن را به خواب، در جایگاهی آبادان مقیم بیند دلیل کند که خیر و منفعت یابد، به قدر آبادانی ک دیده بود و اگر به خلاف بیند، دلیل بر شر و فساد و مضرت وی کند. جابر مغربی اگر بیند که جایگاهی خراب را آبادان همی کرد، چون مسجد و مدرسه و خانقاه و آن چه را بدین ماند، دلیل کند بر صلاح دین و خرد و ثواب آخری که وی را حاصل شود واگر بیند که زمینی خراب از خود آبادان همی کرد، چون سرا و دکان و مانند این، دلیل کند که خیر و فایده این جهان یابد و اگر بیند که جایگاه آبادان بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که به اهل آن جایگاه، بلا و مصیبت رسد. محمد بن سیرین دیدن آبادانی به خواب بر چهار وجه بود: اول: بر صلاح کارهای این جهانی. دوم: خیر و منفعت، سوم: بر داد و کامرانی، چهارم: بر گشایش کارهای بسته .
اگر کسی خویشتن را به خواب، در جایگاهی آبادان مقیم بیند دلیل کند که خیر و منفعت یابد، به قدر آبادانی ک دیده بود و اگر به خلاف بیند، دلیل بر شر و فساد و مضرت وی کند. جابر مغربی اگر بیند که جایگاهی خراب را آبادان همی کرد، چون مسجد و مدرسه و خانقاه و آن چه را بدین ماند، دلیل کند بر صلاح دین و خرد و ثواب آخری که وی را حاصل شود واگر بیند که زمینی خراب از خود آبادان همی کرد، چون سرا و دکان و مانند این، دلیل کند که خیر و فایده این جهان یابد و اگر بیند که جایگاه آبادان بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که به اهل آن جایگاه، بلا و مصیبت رسد. محمد بن سیرین دیدن آبادانی به خواب بر چهار وجه بود: اول: بر صلاح کارهای این جهانی. دوم: خیر و منفعت، سوم: بر داد و کامرانی، چهارم: بر گشایش کارهای بسته .