جدول جو
جدول جو

معنی آبداده - جستجوی لغت در جدول جو

آبداده(دَ /دِ)
گوهردار. تیزکرده: گفتندپادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی).
دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک
روی بدو دارد آبداده سنانم.
ناصرخسرو.
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
ترا چه حاجت باشدبه آبداده حسام ؟
مسعودسعد.
عدل را نوربخش خورشیدی
ملک را آبداده پولادی.
مسعودسعد.
خنجر آبداده را ماند
آن دل بادطبع آهن باس.
مسعودسعد.
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آبداده پیکانیست.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
آبداده
گوهردار، تیزکرده، آبدار
تصویری از آبداده
تصویر آبداده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرداده
تصویر زرداده
(پسرانه)
نام پهلوانی ایرانی و عموزاده گرشاسپ پهلوان نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
دادن آب به کسی یا حیوانی، آبیاری کردن باغچه یا کشتزار، رویۀ فلزی را با آب فلز دیگر پوشاندن، زراندود یا سیم اندود کردن فلز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرداله
تصویر آرداله
آردهاله، نوعی آش که با آرد گندم می پختند، اماج، آش اماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبراهه
تصویر آبراهه
راه آب، راهگذر آب، مجرای آب، گذرگاه سیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
تیزکرده مثلاً شمشیر آب داده، خنجر آب داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلداده
تصویر دلداده
دل بسته، دلباخته، فریفته، عاشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبتابه
تصویر آبتابه
آفتابه، ظرف آب خمره مانند، لوله دار و با دسته که برای شستشو به کار می رود، آبریز، آب دستان، ابریق
فرهنگ فارسی عمید
(دی دَ / دِ)
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سه محل است در فارس. یکی شهرستان آباده که مشتمل بر هفت بخش یا بلوک است. آبادۀ اقلید، مرغاب، مرودشت، مایین، رامجرد، بیضاء و ایرج. دیگر مرکز آبادۀ اقلید و آن شهرکی است در راه اصفهان و شیراز میان جنّت آباد و خان درویش، فاصله آن تا تهران 617700 گز و تا شیراز 44 فرسخ است. پستخانه و تلگرافخانه دارد، جمعیت آن 5000 تن و منبت کاری و گیوۀ آن بخوبی معروف است. دیگر مرکز آبادۀ طشک و آن قصبه ای است در مشرق شیراز بفاصله 23 فرسخ و دارای 250 خانوار
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلداده
تصویر دلداده
عاشق دلبسته دلباخته، علاقه مند راغب مایل
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که برای قضای حاجت تخصیص دهند: مستراح جایی مبرز مبال خلا ادبخانه
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی فلزین با لوله بلند که در آن آب کنند و بدان دست و رو و دهان را شویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرداله
تصویر آرداله
آرد هاله آرد توله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرغاده
تصویر آرغاده
نام رودخانه ایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدارو
تصویر آبدارو
زفت رومی، مومیائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبدایه
تصویر مبدایه
مبدئیت در فارسی: فرا کانی، آغازش، دیرینگی پیشینگی
فرهنگ لغت هوشیار
نام مرغکی که به عربی صعوه گویند پرنده کوچکی است از تیره گنجشکان گازر گازرک سنگانه دم جنبانک صاحاب کچل (نواحی خراسان)
فرهنگ لغت هوشیار
نان خورشی که از شیر و ماست و غیره سازند با طعم ترش مری کامه کومه کامخ، آش و یخنی ترش، آش ترخانه آش بازرگان، گوارش گوارشت جوارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبداری
تصویر آبداری
شغل آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدانک
تصویر آبدانک
مثانه کوچک آبدان کوچک، مثانه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبراهه
تصویر آبراهه
راه آب مجرای آب آب راه، گذرگاه سیل، سیلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبکانه
تصویر آبکانه
بچه آدمی یا حیوان که سقط شود، سقط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدادن
تصویر آبدادن
آبیاری کردن، زراندود کردن فلز
فرهنگ لغت هوشیار
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده وبه آن زیان رسیده باشد، باتجربه، آسیب دیده براثر آب، خیس تر نم کشیده، قرار گرفته در معرض آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
آب پاشیده مشروب، شمشیر و خنجر و مانند آن که شمشیر سازان و کارد گران آنرا آب داده باشند گوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناداده
تصویر ناداده
ادا نکرده، نگفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
جلا یافته، جوهردار، آزموده، باتجربه، چیزی که آب آن را فاسد کرده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
((دِ))
آب پاشیده، مشروب، تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخانه
تصویر آبخانه
مستراح، توالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
آواریه
فرهنگ واژه فارسی سره
تر، خیس، مرطوب، نم، نمدار، آبداده، بران، برا، تیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد