مجموعه اعداد میان دو عدد فرضی، فاصلۀ میان دو کوه، دره، فاصلۀ میان دو دیوار، پهنای کوچه، در کشاورزی مرزی که دو قطعه زمین یا دو کرته را از هم جدا می کند پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، پاژه، پایچه چوب دستی ستبر
مجموعه اعداد میان دو عدد فرضی، فاصلۀ میان دو کوه، دره، فاصلۀ میان دو دیوار، پهنای کوچه، در کشاورزی مرزی که دو قطعه زمین یا دو کرته را از هم جدا می کند پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، پاژه، پایچه چوب دستی ستبر
چوبی بود میانه نه دراز و نه کوتاه، آن را دو دسته گویند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 514) : نشسته به صد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته (از فرهنگ اسدی). آنرا دو دستی گویند. (فرهنگ اوبهی). بازه چوبی نه دراز و نه کوتاه که شتربانان دارند. (حاشیۀ احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1102 و 1148). چوبی که به دست گیرند و دودستی نیز گویند. (صحاح الفرس) (شعوری) (شرفنامۀ منیری). عصا و چوبدست بزرگ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). چوب دستی. سردستی قلندران را هم میگویند. (برهان قاطع) : آن مرده چیست آنکه برای ثواب او پالیزبان به بازۀ چوپان رسید باز. سوزنی (از فرهنگ جهانگیری). سوزنیم مرد به اندازه کیر تازه دل و غازه رخ و بازه کیر. سوزنی.
پاچه: کوه را زلزله چون کیک فتد در بازه ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل. انوری. کیک در بازۀ من افکندی وینکت سنگ در افتاده بسر. انوری. غمت آن لحظه بی اندازه افتد که آندم کیکت اندر بازه افتد. عطار. و گویا لهجه ای در پازه و پاچه است که ’پ’ به ’ب’ و ’چ’ به ’ز’ تبدیل شده است. و رجوع به پاچه و پازه شود
چوبی بود میانه نه دراز و نه کوتاه، آن را دو دسته گویند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 514) : نشسته به صد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته (از فرهنگ اسدی). آنرا دو دستی گویند. (فرهنگ اوبهی). بازه چوبی نه دراز و نه کوتاه که شتربانان دارند. (حاشیۀ احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1102 و 1148). چوبی که به دست گیرند و دودستی نیز گویند. (صحاح الفرس) (شعوری) (شرفنامۀ منیری). عصا و چوبدست بزرگ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). چوب دستی. سردستی قلندران را هم میگویند. (برهان قاطع) : آن مرده چیست آنکه برای ثواب او پالیزبان به بازۀ چوپان رسید باز. سوزنی (از فرهنگ جهانگیری). سوزنیم مرد به اندازه کیر تازه دل و غازه رخ و بازه کیر. سوزنی.
پاچه: کوه را زلزله چون کیک فتد در بازه ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل. انوری. کیک در بازۀ من افکندی وینکت سنگ در افتاده بسر. انوری. غمت آن لحظه بی اندازه افتد که آندم کیکت اندر بازه افتد. عطار. و گویا لهجه ای در پازه و پاچه است که ’پ’ به ’ب’ و ’چ’ به ’ز’ تبدیل شده است. و رجوع به پاچه و پازه شود
دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه شهرستان مشهد که در 50 هزارگزی شمال باختری مشهد و 12 هزارگزی شمال راه شوسۀ مشهد به قوچان در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و255 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و چغندر و بنشن و شغل مردمش زراعت و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام قصبه ای است در حوزۀ غرناطه در اسپانیا که در 32 هزارگزی شمال شرقی شهر قادیس قرار دارد، جمعیت آن در حدود 8900 تن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه شهرستان مشهد که در 50 هزارگزی شمال باختری مشهد و 12 هزارگزی شمال راه شوسۀ مشهد به قوچان در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و255 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و چغندر و بنشن و شغل مردمش زراعت و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام قصبه ای است در حوزۀ غرناطه در اسپانیا که در 32 هزارگزی شمال شرقی شهر قادیس قرار دارد، جمعیت آن در حدود 8900 تن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
چوبدستی قلندران را گویند. (برهان). چوب گاوران باشد. (صحاح الفرس). چوبی که گاو و خران رانند. منجیک (ترمذی) گوید: بر دل چون تاول است و تاول هرگز نرم نگردد مگر بسخت غبازه. (لغت فرس ص 478) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خصم تو گاویست خرنهاد که هرگز نرم نگردد مگر بسخت غبازه. ناصرخسرو (از انجمن آرا). رجوع به گوازه و گواز و غباز شود
چوبدستی قلندران را گویند. (برهان). چوب گاوران باشد. (صحاح الفرس). چوبی که گاو و خران رانند. منجیک (ترمذی) گوید: بر دل چون تاول است و تاول هرگز نرم نگردد مگر بسخت غبازه. (لغت فرس ص 478) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خصم تو گاویست خرنهاد که هرگز نرم نگردد مگر بسخت غبازه. ناصرخسرو (از انجمن آرا). رجوع به گوازه و گواز و غباز شود
سه محل است در فارس. یکی شهرستان آباده که مشتمل بر هفت بخش یا بلوک است. آبادۀ اقلید، مرغاب، مرودشت، مایین، رامجرد، بیضاء و ایرج. دیگر مرکز آبادۀ اقلید و آن شهرکی است در راه اصفهان و شیراز میان جنّت آباد و خان درویش، فاصله آن تا تهران 617700 گز و تا شیراز 44 فرسخ است. پستخانه و تلگرافخانه دارد، جمعیت آن 5000 تن و منبت کاری و گیوۀ آن بخوبی معروف است. دیگر مرکز آبادۀ طشک و آن قصبه ای است در مشرق شیراز بفاصله 23 فرسخ و دارای 250 خانوار
سه محل است در فارس. یکی شهرستان آباده که مشتمل بر هفت بخش یا بلوک است. آبادۀ اقلید، مرغاب، مرودشت، مایین، رامجرد، بیضاء و ایرج. دیگر مرکز آبادۀ اقلید و آن شهرکی است در راه اصفهان و شیراز میان جنّت آباد و خان درویش، فاصله آن تا تهران 617700 گز و تا شیراز 44 فرسخ است. پستخانه و تلگرافخانه دارد، جمعیت آن 5000 تن و منبت کاری و گیوۀ آن بخوبی معروف است. دیگر مرکز آبادۀ طشک و آن قصبه ای است در مشرق شیراز بفاصله 23 فرسخ و دارای 250 خانوار
نام دژی بترکستان که پرموده پسر ساوه شاه گنج خویش در آن نهفت و پس از شکست یافتن از بهرام چوبینه در آن تحصن جست: دژی داشت پرموده آوازه نام از آن دژ بدی ایمن و شادکام چو کین پدر در دلش تازه شد از آنجایکی سوی آوازه شد. فردوسی
نام دژی بترکستان که پرموده پسر ساوه شاه گنج خویش در آن نهفت و پس از شکست یافتن از بهرام چوبینه در آن تحصن جست: دژی داشت پرموده آوازه نام از آن دژ بدی ایمن و شادکام چو کین پدر در دلش تازه شد از آنجایکی سوی آوازه شد. فردوسی
آوا. آواز. صوت: دل چو خم چند برآوازه نهی ناید آواز جز از خم ّ تهی. جامی. مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون. صائب. ، خبر. آگاهی. اطلاع: بدین آوازه هرجائی که شاهیست بغایت ناشکیب و بی قرار است. مسعودسعد. ناگه یارم بی خبر و آوازه آمد بر من بلطف بی اندازه گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن چشم تر و نان خشک و روی تازه. محمد بن یحیی ̍. ، صیت و شهرت مطلق. ذکر. چاو. (زمخشری). چو: بر اینگونه بر نام وآوازه رفت ازیرا که او را پسر بود هفت. فردوسی. و نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). آوازه فراخ شد بعالم درگاه تو را به تنگ باری. خاقانی. در آن سال آوازه بود. (تاریخ طبرستان). و هم در آن مدت آوازه افتاد که خوارزمشاه... فرمان یافت. (تاریخ طبرستان). چو بهمن بزابلستان خواست شد چپ افکند آوازه وز راست شد. سعدی. بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند، غریب و رسول و بازرگان. سعدی. ، شهرت نیک. صیت و ذکر جمیل. نام نیک. نام آوری. نام: مر او را سزد گر گواهی دهند که معنی ّ و آوازه اش همرهند. سعدی. که حاتم بدان نام و آوازه خواست ترا سعی و جهد ازبرای خداست. سعدی. ور آوازه خواهی در اقلیم فاش برون حله کن گو درون حشو باش. سعدی. فضل باید برای آوازه اصل ناید برون ز دروازه. مکتبی. ، شهرت بد. بدنامی: زنامهربانی که در دورتست همه عالم آوازۀ جور تست. سعدی. کی آنجا دگر هوشمندان روند چو آوازۀ رسم بد بشنوند؟ سعدی. ، غناء. نوا. سرود. صوت حسن، زمزمه، نغمه. آهنگ. لحن. آواز. - آوازه خوان، مغنی. مغنیه. - آوازه شدن، مشهور گشتن. مایۀ عبرت گشتن: فان گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام ایستاده بفرمان و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم تا در جهان آوازه شوم. (مجمل التواریخ). - آوازه گشتن، آواز گشتن. شهرت یافتن. مشهور شدن. سمر گشتن. - ، مجازاً، درگذشتن. مردن. - شش آوازه، سلمک. شهناز. مایه. نوروز. گردانیا (؟). گردانیه. گوشت
آوا. آواز. صوت: دل چو خم چند برآوازه نهی ناید آواز جز از خم ّ تهی. جامی. مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون. صائب. ، خبر. آگاهی. اطلاع: بدین آوازه هرجائی که شاهیست بغایت ناشکیب و بی قرار است. مسعودسعد. ناگه یارم بی خبر و آوازه آمد بر من بلطف بی اندازه گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن چشم تر و نان خشک و روی تازه. محمد بن یحیی ̍. ، صیت و شهرت مطلق. ذکر. چاو. (زمخشری). چَو: بر اینگونه بر نام وآوازه رفت ازیرا که او را پسر بود هفت. فردوسی. و نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). آوازه فراخ شد بعالم درگاه تو را به تنگ باری. خاقانی. در آن سال آوازه بود. (تاریخ طبرستان). و هم در آن مدت آوازه افتاد که خوارزمشاه... فرمان یافت. (تاریخ طبرستان). چو بهمن بزابلستان خواست شد چپ افکند آوازه وز راست شد. سعدی. بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند، غریب و رسول و بازرگان. سعدی. ، شهرت نیک. صیت و ذکر جمیل. نام نیک. نام آوری. نام: مر او را سزد گر گواهی دهند که معنی ّ و آوازه اش همرهند. سعدی. که حاتم بدان نام و آوازه خواست ترا سعی و جهد ازبرای خداست. سعدی. ور آوازه خواهی در اقلیم فاش برون حله کن گو درون حشو باش. سعدی. فضل باید برای آوازه اصل ناید برون ز دروازه. مکتبی. ، شهرت بد. بدنامی: زنامهربانی که در دورتست همه عالم آوازۀ جور تست. سعدی. کی آنجا دگر هوشمندان روند چو آوازۀ رسم بد بشنوند؟ سعدی. ، غناء. نوا. سرود. صوت حسن، زمزمه، نغمه. آهنگ. لحن. آواز. - آوازه خوان، مغنی. مغنیه. - آوازه شدن، مشهور گشتن. مایۀ عبرت گشتن: فان گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام ایستاده بفرمان و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم تا در جهان آوازه شوم. (مجمل التواریخ). - آوازه گشتن، آواز گشتن. شهرت یافتن. مشهور شدن. سَمَر گشتن. - ، مجازاً، درگذشتن. مردن. - شش آوازه، سَلمک. شهناز. مایه. نوروز. گردانیا (؟). گردانیه. گوشت