معشوق، دلبر بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، طاغوت، ایبک، بغ، وثن، شمسه، ژون، صنم، بد، آیبک، جبت برای مثال گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بود اندر جهان فغان (عنصری - لغت نامه - فغ)
معشوق، دلبر بُت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، طاغوت، ایبَک، بَغ، وَثَن، شَمسِه، ژون، صَنَم، بُد، آیبَک، جِبت برای مِثال گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بُوَد اندر جهان فغان (عنصری - لغت نامه - فغ)
بغ. از سغدی فغ فغ به معنی بت است. (از حاشیۀ برهان چ معین). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند، معشوق. یار. دوست. مصاحب. (از برهان) ، به کنایت زیبایان را گویند: ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ. منجیک. کاخ او پربتان جادوفش باغ او پرفغان کبک خرام. فرخی. گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان. عنصری. فغ ماهرخ گفت کای ارجمند در این پرنیان از چه ماندی نژند؟ اسدی. یکی تخت عاج و یکی تخت چغ یکی جای شاه و یکی جای فغ. اسدی. ترکیب ها: - فغاک. فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، کسی را که بسیار دوست دارند، کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. (از برهان) : هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی
بغ. از سغدی فَغ فُغ به معنی بت است. (از حاشیۀ برهان چ معین). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند، معشوق. یار. دوست. مصاحب. (از برهان) ، به کنایت زیبایان را گویند: ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ. منجیک. کاخ او پربتان جادوفش باغ او پرفغان کبک خرام. فرخی. گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان. عنصری. فغ ماهرخ گفت کای ارجمند در این پرنیان از چه ماندی نژند؟ اسدی. یکی تخت عاج و یکی تخت چغ یکی جای شاه و یکی جای فغ. اسدی. ترکیب ها: - فغاک. فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، کسی را که بسیار دوست دارند، کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. (از برهان) : هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی
جوجه و بچۀ مرغ خانگی را گویند. (برهان). ظاهراً فرخ به خای معجمه را به غین خوانده اند و آن لفظ عربی است. (حاشیۀ برهان از سراج اللغات). رجوع به فرخ شود
جوجه و بچۀ مرغ خانگی را گویند. (برهان). ظاهراً فرخ به خای معجمه را به غین خوانده اند و آن لفظ عربی است. (حاشیۀ برهان از سراج اللغات). رجوع به فَرْخ شود
نام دو منزل از منازل قمر است. ابوریحان نویسد: منزل بیست وششم فرغ نخستین و نام منزل بیست وهفتم فرغ دوم و نیز پیشین و پسین گویند. و هر یکی از این دو فرغ دو ستاره است روشن و یک از دیگر به چند نیزه ای دور شده و بر پهنا و همه از صورت اسب بزرگ اند و فرغ بیرون آمدن آب بود از دول زیراک تازیان این چهار ستاره را به دول تشبیه کرده اند و برج یازدهم به دلو معروف است و نیز هر دو فرغ را دو عرقوه خوانند برین و فرودین. (التفهیم چ همایی ص 106، 157)
نام دو منزل از منازل قمر است. ابوریحان نویسد: منزل بیست وششم فرغ نخستین و نام منزل بیست وهفتم فرغ دوم و نیز پیشین و پسین گویند. و هر یکی از این دو فرغ دو ستاره است روشن و یک از دیگر به چند نیزه ای دور شده و بر پهنا و همه از صورت اسب بزرگ اند و فرغ بیرون آمدن آب بود از دول زیراک تازیان این چهار ستاره را به دول تشبیه کرده اند و برج یازدهم به دلو معروف است و نیز هر دو فرغ را دو عرقوه خوانند برین و فرودین. (التفهیم چ همایی ص 106، 157)
جای برآمدن آب از دلو از مابین دستۀ آن. (منتهی الارب). مخرج الماء من الدلو بین العرافی. (اقرب الموارد) ، خنور با دوشاب. (منتهی الارب). ظرفی که در آن شیره باشد، زمین خشک بی گیاه. (اقرب الموارد)
جای برآمدن آب از دلو از مابین دستۀ آن. (منتهی الارب). مخرج الماء من الدلو بین العرافی. (اقرب الموارد) ، خنور با دوشاب. (منتهی الارب). ظرفی که در آن شیره باشد، زمین خشک بی گیاه. (اقرب الموارد)
پدید آمدن خون در سراسر تن. (از اقرب الموارد) .سرخ و سطبر گشتن اندام از غلبۀ خون. (ناظم الاطباء). و اگر این حالات مخصوص به لب باشد بثع است با عین مهمله. (از منتهی الارب) ، لفظی است که شبان گوسفندان و بز را بدان خواند. (سروری) : سخن شیرین از زفت نیارد بر بز به بج بج (بر) هرگز نشود فربه. رودکی
پدید آمدن خون در سراسر تن. (از اقرب الموارد) .سرخ و سطبر گشتن اندام از غلبۀ خون. (ناظم الاطباء). و اگر این حالات مخصوص به لب باشد بثع است با عین مهمله. (از منتهی الارب) ، لفظی است که شبان گوسفندان و بز را بدان خواند. (سروری) : سخن شیرین از زفت نیارد بر بز به بج بج (بر) هرگز نشود فربه. رودکی