جدول جو
جدول جو

معنی فثغ - جستجوی لغت در جدول جو

فثغ(دَ لَ)
شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فغ
تصویر فغ
معشوق، دلبر
بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، طاغوت، ایبک، بغ، وثن، شمسه، ژون، صنم، بد، آیبک، جبت برای مثال گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بود اندر جهان فغان (عنصری - لغت نامه - فغ)
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
پرداخت. (منتهی الارب). فراغ. (اقرب الموارد). رجوع به فراغ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بغ. از سغدی فغ فغ به معنی بت است. (از حاشیۀ برهان چ معین). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند، معشوق. یار. دوست. مصاحب. (از برهان) ، به کنایت زیبایان را گویند:
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟
اسدی.
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.
اسدی.
ترکیب ها:
- فغاک. فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، کسی را که بسیار دوست دارند، کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. (از برهان) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
بمعنی بت. (از برهان). و بعض محققان گفته اند که چون در فارسی ثاء مثلثه نباید این لفظ فغ بفاست. (غیاث اللغه)
لغت نامه دهخدا
(فَصْیْ)
شکستن سر را، وثیغه ساختن جهت ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وثیغه شود
لغت نامه دهخدا
(زَفْ فَ)
الثغ گردانیدن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
الثغ گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ ثَ)
شکستگی زبان، یعنی حرف ’ر’را ’ل’ یا ’غ’، و ’س’ را ’ث’ گفتن. لغتی است در لثغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ مَلَ)
سر شکستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جوجه و بچۀ مرغ خانگی را گویند. (برهان). ظاهراً فرخ به خای معجمه را به غین خوانده اند و آن لفظ عربی است. (حاشیۀ برهان از سراج اللغات). رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام دو منزل از منازل قمر است. ابوریحان نویسد: منزل بیست وششم فرغ نخستین و نام منزل بیست وهفتم فرغ دوم و نیز پیشین و پسین گویند. و هر یکی از این دو فرغ دو ستاره است روشن و یک از دیگر به چند نیزه ای دور شده و بر پهنا و همه از صورت اسب بزرگ اند و فرغ بیرون آمدن آب بود از دول زیراک تازیان این چهار ستاره را به دول تشبیه کرده اند و برج یازدهم به دلو معروف است و نیز هر دو فرغ را دو عرقوه خوانند برین و فرودین. (التفهیم چ همایی ص 106، 157)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جای برآمدن آب از دلو از مابین دستۀ آن. (منتهی الارب). مخرج الماء من الدلو بین العرافی. (اقرب الموارد) ، خنور با دوشاب. (منتهی الارب). ظرفی که در آن شیره باشد، زمین خشک بی گیاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
پردازنده از کاری. (منتهی الارب). فارغ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
کمان بی وتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَرْیْ)
دمیدن بوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فوج و فوح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
خمیدگی است در کف پا. (منتهی الارب). رجوع به فدع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پدید آمدن خون در سراسر تن. (از اقرب الموارد) .سرخ و سطبر گشتن اندام از غلبۀ خون. (ناظم الاطباء). و اگر این حالات مخصوص به لب باشد بثع است با عین مهمله. (از منتهی الارب) ، لفظی است که شبان گوسفندان و بز را بدان خواند. (سروری) :
سخن شیرین از زفت نیارد بر
بز به بج بج (بر) هرگز نشود فربه.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ)
سطبری دهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از قرای سمرقند است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به پا مالیدن چیزی را چندانکه شکسته گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پسوند مکانی (یادداشت بخط مؤلف)،
قسمی اطلس روسی است، و گویا در این معنی لفظ هم روسی باشد، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شکستن، شکستن و کفانیدن چیزی کاواک را، روغن را بر روی طعام کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ ثِ)
هزار خانه شکنبه. ج، افثاح. (منتهی الارب). فحث. (اقرب الموارد) ، مازی است گران و کلان که به انبان ماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دَ لَ)
کم گردیدن، فرونشاندن گرمی آب را از آب سرد، گران کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اندک دادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دمیدن بر کسی بوی خوش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لبه: در آوند و خنور، زمین خشک، پهن این واژه پارسی نیز هست برابر با جوجه مرغ خانگی نا آرام ناشکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثغ
تصویر ثغ
بت برخی این واژه را فغ و پارسی دانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لثغ
تصویر لثغ
کند زبانی تک زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فث
تصویر فث
کبست (حنظل)، خرمای پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغ
تصویر فغ
معشوق و دلبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوغ
تصویر فوغ
دمیدن بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشغ
تصویر فشغ
سرخدار چینی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغ
تصویر فغ
بت، صنم، معشوق، دلبر، زیبارو
فرهنگ فارسی معین