جدول جو
جدول جو

معنی دیو بند - جستجوی لغت در جدول جو

دیو بند
آنکه دیو را مغلوب سازد و در بند کند: طهمورث دیو بند، روز شانزدهم از هر ماه ملکی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیوبند
تصویر دیوبند
آنکه دیو را ببندد و دربند کند، لقب تهمورث پادشاه سوم پیشدادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زد و بند
تصویر زد و بند
کنایه از ساخت و پاخت و سازش نهانی دو یا چند تن برای پیش بردن کاری یا به دست آوردن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش بند
تصویر پیش بند
پارچه ای که هنگام کار کردن جلو سینه و دامن خود می بندند، پیش دامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تخم مرغ یا چیز دیگر که خوب پخته و سفت نشده باشد، کنایه از چیزی ناقص و ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
دستار و عمامه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مولوی یا عمامه. لغت نامه های فرانسوی می نویسند که توربان متداول در فرانسه به معنی عمامه مأخوذ از کلمه دولبند فارسی است به معنی بند و رشتۀ سرعمامه. سر پایان. مندیل. (یادداشت مؤلف). سرپوش. کلاه. (ترجمه دیاتسارون ص 366) : شمعون در پی او رسید و در گور رفت و دید کفنها جدا نهاده و آن دولبند که برسر او پیچیده بود نبود. (ترجمه دیاتسارون ص 366).
- دولبنددارآغا، یکی از صاحب منصبان دربار سلاطین عثمانی که در مواقع رسمی عمامۀ واگردان سلطان را می برد. (یادداشت مؤلف).
، کمربند و شال کمر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- دولبند و بست، طومار جمعبندی زمینی که در آغاز هر سال بسته می شود. (ناظم الاطباء).
، بند. (در کاغذ). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
ایاقچی و شاگرد آشپز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ بَ)
سدی محکم که در جلو مظان سیل سازند. (یادداشت بخط مؤلف). سدی که برای جلوگیری از سیل سازند
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
بندکننده دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند، کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد:
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتر دیوبند.
فردوسی.
چو گیتی سرآمد بدان دیوبند
جهان را همه پند او سودمند.
فردوسی.
و او را طهمورث دیوبند خواندندی. (نوروزنامه).
حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای.
خاقانی.
گر در زمین شام سلیمان دیوبند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
خاقانی.
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
خاقانی.
همه در هراسیم ازین دیوزاد
توئی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی.
سکندر منم خسرو دیوبند
خداوند شمشیر و تخت بلند.
نظامی.
شتابنده شد خسرو دیوبند.
نظامی.
، افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده دیو. گیرندۀ جن و دیو:
این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی.
نظامی.
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی فرشته پیوندی.
نظامی.
،
{{اسم مرکّب}} روز شانزدهم ازهرماه ملکی. (برهان). (جهانگیری) (از ناظم الاطباء)، جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته. (آنندراج) :
سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
نظامی.
،
{{اسم خاص}} لقب قارن برادرزادۀ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان) (از جهانگیری)، لقب جمشید. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، (در داستانهای ملی ایران) لقب طهمورث. (برهان). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت. لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج) :
نگه کن بجمشید شاه بلند
همان نیز تهمورس دیوبند.
فردوسی.
پسر بد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه تهمورس دیوبند.
فردوسی.
منوچهر چون زاد سرو بلند
بکردار طهمورس دیوبند.
فردوسی.
طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 10)، لقب رستم:
چنین گفت کزبارگاه بلند
برفتم بر رستم دیوبند.
فردوسی.
پدر را چنین گفت کاین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند.
فردوسی.
و دیگر که از رستم دیوبند
ز لهراسب و از اشکش هوشمند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. در ده هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان واقع شده و 166 تن سکنه دارد. از رود خانه هیرمند آبیاری میشود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیو باد
تصویر دیو باد
گرد باد، تند دو (اسب) تند رو (شتر)، جنون دیوانگی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که حالت مایع ندارد و بر اثر ریختن هنوز کاملا منعقد و بسته نشده تخم مرغ نیم بند، ناقص: (در چشمانش که میشی روشن بود شک و تردیدی نیم بند موج میزد) یا کودتای نیم بند. کودتایی که بموفقیت انجام نیافته باشد، یا مجلس نیم بند. مجلسی که بخشی از وکلای
فرهنگ لغت هوشیار
گیسو بند که هست اندر و حلقه و یاره چند ز حوا بماندست با گیس بند (گرشا. 187)
فرهنگ لغت هوشیار
بند گیس، رشته ای که بدان زنان گیسوان خود رابندند و محکم کنند تا پریشان نشود، کیسه مانندی است که زنان در عقب سر بندند و گیسوی خود را در آن کنند، آنکه گیس زنان را بندد و بافد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه اجازه دارد با پرداخت حقی در قسمتی از ملک دیگری زراعت کند، شخصی که واسطه میان مالک و زارع است و چند بنه را بعنوان یک واحد زراعتی اداره میکند (در تهران مستعمل است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قید بند
تصویر قید بند
کلات دژ قلعه خصار دژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صید بند
تصویر صید بند
شکارگر شکار بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش بند
تصویر پیش بند
پیش دامن، پیش سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو گندم
تصویر دیو گندم
نوعی از گندم که هر دو دانه در یک غلاف باشد، خوشه بزرگ بیدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو بند
تصویر دو بند
دوتایی (حاشیه) حاشیه جفت
فرهنگ لغت هوشیار
کمر بندی که از چند رشته پشم شتر بر تافته ساخته باشند و آنرا سابقا شاطران در بالای قنطوره بر کمر می بستند و بر یک سر آن زهگیر و خلالدان و مانند آن می آویختند و زنگها را بدان بند میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو مرد
تصویر دیو مرد
مرد بد درون مرد پلید شیطان منش، مرد بیابانی وحشی، غول نسناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو منش
تصویر دیو منش
گمراه و بدخو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو زاد
تصویر دیو زاد
بچه دیو دیو نژاد، اسب قوی هیکل و تیز دو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو دید
تصویر دیو دید
دیوانه مجنون مصروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهن بند
تصویر دهن بند
کسی که دهان خود یا دیگری را ببندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دول بند
تصویر دول بند
دستار و عمامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زد و بند
تصویر زد و بند
زدن و بستن، ساخت و پاخت بند و بست توطئه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیل را بندد کسی که بقوت بازو فیل را ببند کشد: بر غم سیاهان شه پیل بند مزور همی خورد ازان گوسفند. (نظامی)، زنجیری که بپای فیل بندند بند پای پیل، جایی که فیل را در آن نگاهداری کنند، (شطرنج) قسمی بازی شطرنج که با یک پیل و دو پیاده بازی شود و آن تدبیری است در شطرنج بدین طریق که در پس پیل خود دو پیاده نهند تا این هر سه تقویت همدیگر کنند و مهره حریف را بدین سو آمدن نگذارند و پیل بند حریف را به پیاده خود می شکنند: بند بر پیلتن زمانه نهاد پیلبند زمانه را که گشادک (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ))
پارچه ای که به وسیله آن قسمت جلو سینه و دامن را می پوشانند تا هنگام کار لباس کثیف نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست بند
تصویر دست بند
((~. بَ))
النگو، آلتی فلزی که بر دست مجرمان و متهمان زنند، نوعی رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زد و بند
تصویر زد و بند
((زَ دُ بَ))
توطئه، توطئه چینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
((بَ))
نه کاملاً مایع و نه کاملاً جامد، ناقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تبصره
فرهنگ واژه فارسی سره
مقاوم، مهر و موم شده
دیکشنری اردو به فارسی