جدول جو
جدول جو

معنی باسکیر - جستجوی لغت در جدول جو

باسکیر
نام طایفه ای که اصلاً از نژاد مغول بوده و در بعض نواحی شمالی آسیا و اروپا بخصوص حدود اورال و ولگا بصورت کوچ نشین زندگی میکردند، جمعیت این قوم در حدود پانصد هزارتن است، این قوم اصولاً در نواحی مرکزی سیبری زندگی میکردند، وبعدها به نواحی اورال و ولگا روی آوردند و تحت اطاعت خان غازان و بعداً در 1480 میلادی زیر فرمان دولت روسیه درآمدند، اغلب متدین بدین اسلام بودند، باجسارت و فعالیت بسیار و اغلب در خدمات نظامی روسیه بکار میپرداختند، این نام در کتب اسلامی بصورت بشکیر نیز ضبط شده است، رجوع به باشکیر و باشکیرستان و باشقرد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسکان
تصویر باسکان
(پسرانه)
قلههای چند کوه در یک سلسلهجبال (نگارش کردی: باسکان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسکار
تصویر باسکار
(دخترانه)
قدرتمند، توانمند در بحث و استدلال (نگارش کردی: باسکار)
فرهنگ نامهای ایرانی
عارضۀ تورم رگ های مقعد که بر اثر یبوست یا نشستن زیاد بروز می کند و در مراحل پیشرفته با جراحی معالجه می شود، زخم و ورم بینی یا مقعد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
ترازوی بزرگ برای وزن کردن بارهای سنگین مانند کامیون و بار آن، ساختمانی که این ترازو در آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگیر
تصویر بارگیر
بار گیرنده، بار برنده، بردارندۀ بار، اسب و هر حیوان بارکش، کشتی، ارابه، اتومبیل یا هر وسیلۀ نقلیۀ باری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستار
تصویر باستار
اشاره به شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم، فلان
باستار و بیستار: فلان و بهمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرض وزش باد باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسلیق
تصویر باسلیق
شاهرگ بازو، سیاهرگ بزرگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
نعت فاعلی از: باز + گیر، رجوع به بازگرفتن شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی باجبان باشد، (آنندراج)، شاید محرف پاسداراست، رجوع به پاسدار و باجدار شود، خرمابن دراز، (مهذب الاسماء)، درخت خرما، خرمابن، ابر سپید صاف، (تاج العروس) (ناظم الاطباء)، بلا و سختی، (ناظم الاطباء)، داهیه، صاحب تاج العروس گوید: صاغانی چنین گفته است، اگر کلمه مصحف بائقه نباشد، رنگ، (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در یک فرسنگی جنوبی رامهرمز، (فارسنامۀ ناصری)، ظاهراً صورتی از باستی است و رجوع به باستی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
در تحفهالاحباب میوه ای را گویند که توی درخت (؟) باشد و باشین هم روایت شده. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 180). باشتین. (ناظم الاطباء). رجوع به باشتین شود
لغت نامه دهخدا
نام قلعۀ معروفی که در محله ای بهمین نام سابقاً در نزدیک پاریس ساخته شده بود و سالها زندان بزرگ و عمومی فرانسه محسوب میشد، اولین سنگ بنای قلعۀ باستیل در 22 آوریل 1370 میلادی نهاده شد و قصد از آن دفاع از پاریس در برابر انگلیسیها بود، در جنگ معروف سنت کانتن هانری دوم باستیل را تعمیر و تقویت کرد، از زمان شارل ششم بود که باستیل به عنوان زندان مورد استفاده قرار گرفت، معذلک تاحدود دو قرن باستیل صورت قلعۀ دفاع نظامی داشت، از طرف ریشلیو این قلعه رسماً بصورت زندان عمومی انتخاب شد، این محل سالها زندان آزادیخواهان فرانسه بود، در طی قرن هجدهم وضع عمومی باستیل تغییر یافت، در زمان سلطنت لویی شانزدهم مجموعاً 240 تن زندانی به باستیل سپرده شدند در حقیقت در این ایام زندانیان این قلعه افراد معین و معدودی بودند، باستیل در 14 ژویه 1789 میلادی نزدیک ساعت 5 بعدازظهر به دست انقلابیون تسخیر شد و این فتح در حکم نتیجۀ قطعی انقلاب فرانسه بود، هزاران هزار جمعیت هنگام صبح متوجه کاخ انوالید شدند و سپس برای به دست آوردن اسلحه به باستیل روی نهادند، در برابر انبوه جمعیت مقاومتی چندان نشد، فقط چندین تیر تفنگ و چند گلولۀ توپ رها شد، در میان این جمعیت زنان بسیاری نیز وجود داشتند، صورتی که از نتیجۀ نبرد باستیل به دست آمده، 98 تن مقتول و 68 تن مجروح را نشان میدهد، روز تسخیر باستیل اکنون از اعیاد بزرگ ملی فرانسه محسوب میشود
لغت نامه دهخدا
یکی از رجال سیاسی فرانسه، متولد در پاریس (1800 -1879 میلادی)، از تألیفات او رسالۀ ’تعلیمات عمومی درفرانسه’ است که بسال 1847 میلادی منتشر شد و همچنین ’تاریخ جنگهای مذهبی در فرانسه’ را میتوان نام برد
لغت نامه دهخدا
بندری از بنادر جزیره کرس در دریای مدیترانه، برابر جزیره الب که دارای 22550 تن سکنه است، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1196 شود
لغت نامه دهخدا
باستار و بیستار، از الفاظ متتابعه است مانند فلان و بهمان. (انجمن آرای ناصری). چون لفظ فلان و بهمان است. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی). و استعمالش در اوصاف [اصناف ؟ مجهوله شایع باشد، همچنانکه گاهی فلان و بهمان را جدا جدا استعمال میکنند، باستار و بیستار را نیز جدا جدا مذکور میسازند. (برهان قاطع). بمعنی فلان و بهمان و بیستار نیز مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری). استعمالش در اصناف مجهول شایع باشد. (هفت قلزم) (آنندراج). بواسطۀ این لفظ شی ٔ و یا شخص غیر معلوم را بیان میکنند و بیشتر باستار و بیستار میگویند یعنی فلان و بهمان و گاهی باستار به تنهائی استعمال میشود مانند فلان. (ناظم الاطباء) :
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همی (؟) بررهی شمار.
رودکی (از اسدی و صحاح الفرس وجهانگیری).
علی الجمله از قدرت راه بشرط و مشروط یکی است بی تفاوت و پس هر که پندارد که فلان حادثه را سبب وجود فلان چیزست و همان چیز راسبب وجود باستار چیزیست، باطلست و به عاقبت آخر این اسباب حق است. (از مکاتبات عین القضاه همدانی، بنقل شعوری و جهانگیری).
با وجودت از شهان باستان
چرخ نارد بر زبان جز باستار.
شمس فخری (از شعوری و جهانگیری) ، گسترنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گستراننده. (مهذب الاسماء) : و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید (قرآن 18/18) ، و سگشان گستراننده بود دو ساعدش را به آستانۀ در غار. (از منتهی الارب) ، یکی از نامهای خدای تعالی بدان جهت که فراخ میگرداند رزق را به هر که میخواهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء) ، آب دور از گیاه. (از قطر المحیط). آب دور از سبزه و چراگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خمس باسط، شتران به آب خور شتابنده. (منتهی الارب) و قال اﷲ تعالی: و الملاّئکه باسطوا ایدیهم (قرآن 93/6) ، یعنی فرشتگان مسلطاند بر آنها. (منتهی الارب). و قال اﷲ تعالی: کباسط کفیه الی الماء لیبلغ فاه (قرآن 14/13) ، یعنی مانند خواهندۀ آب که اشاره کند بسوی آن تا آب اجابت نماید او را. (منتهی الارب). و رجوع به باسطه شود
لغت نامه دهخدا
یکی از دو متکلم کتاب بهارث در بغود گیتا که جزئی از مهابهارت میباشد. ماهوره شهری است که باسدیو در آنجا متولد شده است. (قانون مسعودی). در کتاب گیتا که جزئی از کتاب بهارث میباشد، آنچه میان باسدیو و ’ارجن’ رفته ذکر شده است. (تحقیق ماللهند، ص 14). همچنین رجوع به فهرست تحقیق ماللهند شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام شهر و بندری مهم از آنتیل فرانسه و حاکم نشین ناحیۀ گودلوپ و در حدود ده هزار و پانصد تن جمعیت دارد.
لغت نامه دهخدا
صورت دیگری از نام قوم باسک، رجوع به باسک و بشکیر و بسجرت و به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
دستمال بلند و بزرگ سوزن کاری شده ای است (تور مانند) که زنان تونسی قسمت چانه و پایین صورت خود را در آن پیچند و دو سر آن را به پشت سر گره زنند و تا سر زانو آویخته باشد، و گاهی تا زیر چشمان را نیز پوشد. (از دزی ج 1 ص 87)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بواسیر
تصویر بواسیر
نوعی بیماری مقعد و بینی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بافکار
تصویر بافکار
بافنده جولاه نساج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستار
تصویر باستار
(مبهمات) فلان بهمان. یا با ستار و بیستار. فلان و بهمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
برای وزن کردن کالای سنگین و کامیون و غیر آن بکار میرود، قپان
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهرگی که بمحاذات محور بازو در زیر جلد قرار دارد و حجیم تر از سیاهرگ قیفال است و بدو سیاهرگ زند اسفل و میانی تقسیم میشود. این سیاهرگ مسیرش در زیر پوست در 3، 1 فوقانی بازو با چشم کاملا مشهود است شاهرگ دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسیره
تصویر باسیره
شاعر، تاریخگو، قصه خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانکیه
تصویر بانکیه
فرانسوی بانکدار بایگدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بافکار
تصویر بافکار
((فْ))
بافتکار، بافنده، جولاه، نساج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
دستگاهی است برای اندازه گیری وزن های سنگین تجاری، قپان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستار
تصویر باستار
((سْ))
بیستار، (مبهمات) فلان، بهمان
فرهنگ فارسی معین
((بَ))
زخم و ورم رگ های مقعد که حاد آن موجب خونریزی می شود و با عمل جراحی معالجه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارگیر
تصویر بارگیر
بار برنده، هر حیوان بارکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
خانه یا مکانی که در معرض وزش باد باشد، حلقه فلزی که روی قلیان گذارند تا تنباکو و آتش را نگه دارد
فرهنگ فارسی معین