برابر. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). مساوی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). همانند. متساوی. هموار. بالسویه. (یادداشت مؤلف). سواء. (ترجمان القرآن) : این همه روز مرگ یکسانند نشناسی ز یکدگرشان باز. رودکی. چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و خاک یکسان بود. فردوسی. حال آدم چو حال من بوده ست این دو حال است همسر و یکسان. فرخی. هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان. فرخی. که و مه را سخنها بود یکسان که یارب صورتی باشد بدینسان ! (ویس و رامین). دل من با دل تو نیست یکسان تو را دامن همی سوزد مرا جان. (ویس و رامین چ کلکته ص 175). مرا مهر تو با جان هست یکسان تو خود دانی که بیجان زیست نتوان. (ویس و رامین). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن با وی یکسان است. (تاریخ بیهقی). در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و برگشتن این دو تن... یکسان فرمودی. (تاریخ بیهقی). مر این هر دو را هیچ دهقان عادل چه گویی که یکسان و هموار دارد. ناصرخسرو. بد ونیک چون نیست امروز یکسان چنان دان که فردا نباشند همبر. ناصرخسرو. سوی گاو یکسان بود کاه و دانه به کام خر اندر چه میده چه جودر. ناصرخسرو. هر فصلی از فصلهای سال بر طبعی دیگر است و طبعهای شراب خوارگان نیز یکسان نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). انوشیروان جواب داد که در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست که همگان در آن یکسانند وبه مذهب این زندیق هم یکسان باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87). اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم. مسعودسعد. مرده بیدار کردن آسان است غافل و مرده هر دو یکسان است. سنایی. چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل...و جاهل... یکسان باشند. (کلیله و دمنه). از گدایی چون من و میری چو تو عمر یکسان می ستاند سال و ماه. خاقانی. صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه. خاقانی. نه هر تیغی بود با زخم همپشت نه یکسان روید از دستی ده انگشت. نظامی. به دستش موم و آهن هست یکسان به پیشش خواه موم و خواه سندان. نظامی. مگو شیرین و شکّر هست یکسان ز نی خیزد شکر شیرینی از جان. نظامی. در آن خانه تو را یکسان نمایم جهانی گر پرآتش گر پرآب است. عطار. غم مخور شاد بزی زانکه غم و شادی تو همه چون می گذرد پیش خرد یکسان است. اثیر اومانی. گر به صورت آدمی انسان بدی احمد و بوجهل خود یکسان بدی. مولوی. چو کار با لحدافتاد هر دو یکسانند بزرگتر ملک و کمترینه بازاری. سعدی. چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و خاک یکسان نماید برت. سعدی. تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان). هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکسان نماید. (گلستان). ابر شوتا که چو باران ریزی بر گل و خس همه یکسان ریزی. جامی. - یکسان شدن، مانند هم شدن. (ناظم الاطباء) : چرا بر چرخ گردنده کواکب همه یکسان نشد چون شمس ازهر. ناصرخسرو. چونانکه سوی تن دو در باغ گشادند یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر. ناصرخسرو. معنی جف ّ القلم کی این بود که جفاها با وفا یکسان شود. مولوی. خاک چندان از آدمی بخورد که شود خاک و آدمی یکسان. سعدی. - یکسان کردن، یکسانیدن. یکسان نمودن. برابر ساختن. (یادداشت مؤلف). ، یک جور. یک طور. (یادداشت مؤلف). دارای یک جهت و یک ترتیب و یک طریق. (ناظم الاطباء). بر گونۀ واحد. بر یک حال: چو پیروز گشتی بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند. فردوسی. برملا از خوارزمشاه شکایت کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). با خلق راه دیگر هزمان مباز تو یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی. اسدی. چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند. ناصرخسرو. ، موافق.همدستان: همه اندر ثنای من یک لفظ همه اندر هوای من یکسان. مسعودسعد (دیوان ص 382). ، معتدل. (یادداشت مؤلف) : همی تاخت یکسان چو روز شکار به بازی همی آمدش روزگار. فردوسی. ، متشابه الاجزاء. (یادداشت مؤلف) : زمین جسمی است یکسان... و آب جسمی است یکسان... و هوا جسمی است یکسان... و آتش جسمی است یکسان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هریک از این چهار (یعنی آتش و هوا و آب وخاک) جسمی است یکسان و جزوی از وی مخالف جزوی دیگرنیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - اندامهای یکسان، اعضاء بسیط چون گوشت و استخوان و خون و رگ و غضروف و مانند آن، مقابل اندامهای آلیه و اعضاء مرکبه مانند دست و پای و معده و سر و گردن و غیره. (یادداشت مؤلف). چیزها که تن مردم بدان برپای بود شش چیزاست، یکی مادۀ چهارگانه است که تن مردم از آن فراهم آورده شده است و این ماده ها یکی آتش است و یکی آب و یکی هوا و یکی خاک است و دوم اندامهای یکسان است واندامهای یکسان فراهم نهاده اند و درهم پیوسته. و اندامهای یکسان آن اندامهاست که هر پاره ای از آن بگیری همان نام و همان صفت دارد که در دیگر پاره ها چون استخوان و گوشت و پوست و غیر آنها چنانکه مثلاً گوشت سرهمان نام و همان صفت دارد که گوشت پای و استخوان و پوست و غیر آن همچنین. و اندامها که اندامهای یکسان فراهم نهاده است و درهم پیوسته چون دست و پای و غیر آن که از استخوان و رگ و پی و گوشت و عضله و پوست فراهم آمده است و درهم پیوسته و به تازی آن را بسیط و متشابه الاجزاء نیز گویند. و این را مرکب گویند و الاعضاء الاّلیه نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، ساده و بی نقش، مقابل سوزن کرد. (یادداشت مؤلف) : هرچه کردش بهار سوزن کرد تیرماهش همی کند یکسان. مسعودسعد (دیوان ص 410). ، یکسون. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). همیشه و بردوام. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : فرق سرت سبز باد همچو سر سرو تا که سر سرو سبز باشد یکسان. سوزنی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک این چنین نماند. نظامی. - به یکسان، دائم. همیشه و بردوام: بود سال سی وشش اکنون تمام که رفته ست یوسف علیه السلام به یکسان پدر خون چکاند همی به رخ بر ز خون سیل راند همی. شمسی (یوسف و زلیخا)