نی زار. آنجا که نی فراوان روید. اجمه: ز نیزه نیستان شد آوردگاه بپوشید دیدار خورشید و ماه. فردوسی. گهی شاد بر تخت دستان بدی گهی در شکار نیستان بدی. فردوسی. سپاهش ز دریا به یکسو شدند بدان نیستان آتش اندر زدند. فردوسی. ز بس خنجر و نیزۀ جان ستان زمین همچو آتش بد و نیستان. اسدی. سپهبد بر کوهی آمد فرود که بد مرغزار و نیستان و رود. اسدی. بر راغشان نیستان و غیش یله شیر هرسو ز اندازه بیش. اسدی. شود به بستان دستان زن و سرودسرای به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم. سوزنی. گر چو خرگوش کنم پیروی شیر چه بود که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند. خاقانی. شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست. خاقانی. تو نیستان شیر سیاهی در این حرم تو آشیان باز سپیدی در این دیار. خاقانی. آنجا دیهی بود خراب که آن را مدینهالعتیقه خواندندی و دیگرهمه مرغزار بود و نیستان. (مجمل التواریخ). حریر سرخ بیرقها گشاده نیستانی بد آتش درفتاده. نظامی. ز نیزه نیستان شده روی خاک. نظامی. کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مردو زن نالیده اند. مولوی. زمین دیدم از نیزه چون نیستان گرفته چو آتش علم ها در آن. سعدی. چو اندر نیستانی آتش زدی ز شیران بپرهیز اگر بخردی. سعدی. بر ضعیفان رحم کردن رحم بر خود کردن است وای بر شیری که آتش در نیستان افکند. صائب. به هست و بود رگ و ریشه من آتش شوق چنان گرفت که آتش به نیستان نگرفت. کلیم. - نیستان قند، مزرعۀ نیشکر: که این نی ز چاهی برآمد بلند که شیرین تر است از نیستان قند. نظامی