جدول جو
جدول جو

معنی ناپاک

ناپاک
(ناپاک)
آلوده. پلید. ملوث. چرکین. (ناظم الاطباء). پلید. قذر. پلشت. شوخگن. چرکین. آن که یا آنچه پاک نیست. دنس. آلوده. مقابل پاک به معنی تمیز:
با دل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامۀ ناپاک گازران بر سنگ.
سعدی.
دل که پاکیزه بود جامۀ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
سعدی.
، بداخلاق. بدکار. نادرست. (ناظم الاطباء). ریمن.خبیث. بدجنس. بدسریرت. بدذات. نابکار. زشت سریرت. بدگوهر. آب زیرکاه. شریر. موذی. ظالم. بی رحم. مردم آزار:
مر آن پیر ناپاک را دور کن
بر آئین مابر یکی سور کن.
دقیقی.
(بلوچان) دزدپیشه و شبان و ناپاک و خونخواره (اند) . (حدود العالم).
شنیدند گردان آهرمنی
که سالار ناپاک کرد آن منی.
فردوسی.
سر مایۀ آن ز ضحاک بود
مر آن اژدهادوش ناپاک بود.
فردوسی.
به بند اندر است آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود.
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
مر او را گفت مردان جهان پاک
نه یکسر بی وفا باشند و ناپاک.
(ویس و رامین).
به طمع بزرگی نگه داردم
به ضحاک ناپاک بسپاردم.
اسدی.
بود بیش اندوه مرداز دو تن
ز فرزند نادان و ناپاک زن.
اسدی.
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود.
اسدی.
بنای خدمت و مناصحت ناپاک... بر قاعده بیم و امید باشد. (کلیله و دمنه).
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی.
دیگر از حربۀ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزۀ خونریز تو ناپاکتر است.
سعدی.
آن ناپاک که به قتل من چنگال تیز کرده بود از هراس ایشان مرا بر آن حال فروگذاشته و گریخته. (ترجمه تاریخ یمینی)، حرام. مقابل پاک به معنی طیب و حلال:
گر برسد دست جهان را بخور
ز آن مکن اندیشه که ناپاک شد.
خاقانی.
اتراک ناباک که نه پاک دانند و نه ناپاک کاس حرب را کاسۀ چرب دانند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 76).
- لقمۀ ناپاک، لقمۀ حرام.
، نجس. رجس. مقابل پاک به معنی طاهر. مجازاً به معنی کافر و منافق:
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی باکان برید.
ناصرخسرو.
علما بر مراد ظالمان و فاسقان سخن گویند و حرام. خوار و بی پرهیز شوند و بیشتر خلق ناپاک شوند. (قصص الانبیاء) .تو پاک آمدی بر حذر باش و پاک
که زشت است ناپاک رفتن به خاک.
سعدی.
، ناصاف. (ناظم الاطباء). کثیف. غیر شفاف:
چنبرۀ دید جهان ادراک تست
پردۀ پاکان حس ناپاک تست.
مولوی.
، گربز. محتال. غدار. حیله گر. مکار. سخت گربز. سخت غدار. عظیم چاره گر. (یادداشت مؤلف) :
یکی دیو جنگیش گویند هست
گه رزم ناپاک و با زور دست.
فردوسی.
از ایشان سواری که ناپاک بود
دلاور بد و تند و بی باک بود.
فردوسی.
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود.
فردوسی.
خداوند دز تند و ناپاک بود
به ده کهبد و خویش ضحاک بود.
اسدی.
نیست قلاشی چو اوی و نیست ناپاکی چو من
عاشق ناپاک باید دلبر قلاش را.
عبدالواسع جبلی.
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
به روز پاک رختم را برد پاک.
نظامی (خسرو و شیرین ص 149)
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.
سعدی.
، جنب. که در حال جنابت است. که طاهر و طیب نیست، حائض. دشتان. که در طهر نیست. که در قاعده است. که بی نماز است: بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ)، بد. زشت. سخت ناپسند:
بگفت آن سخنهای ناپاک تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ.
فردوسی.
کان شیفته خاطر هوسناک
دارد منشی عظیم ناپاک.
نظامی.
، فلز... غیرخالص. باردار. مغشوش. مقابل پاک به معنی ساده و بی آمیزش و صافی و خالص و بی غل و غش. زر ناپاک، شهوتی. زناکار. (ناظم الاطباء).
- دیدۀ ناپاک، چشم ناپاک. دیدۀ هوسناک. چشمی که به ریبت و هوس و شهوت در دیگران نگاه کند. چشم آلوده نظر:
ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حیف باشد بر چنان رو دیدۀ ناپاک حیف.
وحشی
لغت نامه دهخدا