از ’طوع’، اطاعت و فرمانبرداری کننده. (آنندراج). فرمانبردار. ج، مطیعون. (مهذب الاسماء). فرمانبردار. رام و فروتن. (ناظم الاطباء). مطواع. مطواعه. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). فرمانبردار. فرمانی. پیشکار. فرمانبر. طائع. منقاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدا را بجاآوری بندگی مطیعش شوی در سرافکندگی. فردوسی. دل من چون رعیتی است مطیع عشق چون پادشاه کامرواست. فرخی. مردم روزگار وی، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک را مطیع باشد. (کلیله و دمنه). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438). جملگی مطیع فرمان گشتند. (گلستان). برگی که از برای مطیعان کشد خدای عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود. سعدی. - مطیع شدن، منقاد شدن. فرمانبردار گردیدن: ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر. ناصرخسرو. مراد هر که برآری مطیع امر تو شد خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد. سعدی. - مطیع کردن، فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن. (ناظم الاطباء) : ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را. سعدی. - مطیعگشتن، مطیع شدن. منقاد و فرمانبردار گردیدن: او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 53). دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 54)