سوزان. (ناظم الاطباء). - سودای محترق، اندیشه و خیال سوزان و باطل و بیهوده: من بازگشتم و با خویشتن گفتم همه از سوداهای محترق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621). بوسهل بخندید و گفت این سودایی است محترق اشرب و اطرب و دع الدنیا. (تاریخ بیهقی ص 604). - محترق ساختن، بسوختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سوزاندن. - محترق شدن، بسوختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سوختن و افروخته شدن. (ناظم الاطباء). - محترق کردن، سوزانیدن و برافروختن و آتش سوزان کردن. (ناظم الاطباء). ، در اصطلاح نجوم، گذشتن سیاره ای از محاذات قرص آفتاب که در آن وقت دیده نشود و چنان گمان آید که بسوخته است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو تیر محترقم ز آفتاب پاییزی فتاد کار چو با آفتاب و تیر مرا. سوزنی