بدل شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). تغییرداده شده. دیگرگون: چون فرود آیی از آن گردی جدا مبدلش گرداند از رحمت خدا. مولوی شب غلط بنماید و مبدل بسی دید صائب شب ندارد هر کسی. مولوی. آن قراری که بزن او کرده بود گشت مبدل آن طرف مهمان غنود. مولوی. - مبدل شدن، بدل شدن. تغییر یافتن. عوض گشتن. تبدیل گشتن: چیست هستی حس ها مبدل شدن چوب گز اندرنظر صندل شدن. مولوی. باش تا حسهای تو مبدل شود تا ببینی شان و مشکل حل شود. مولوی. پس قیامت نقد حال تو بود پیش تو چرخ و زمین مبدل شود. مولوی (مثنوی چ خاورص 268). - مبدل کردن، بدل کردن. تغییر دادن: خشم و شهوت مرد را احول کند ز استقامت مرد را مبدل کند. مولوی. ، کلمه ای که بدل ازکلمه دیگر (مبدل منه) آید. (فرهنگ فارسی معین)