بیرون رخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). لفج. پوز. فرنج. بتفوز. نول. لوچه. مشفر (در شتر). بیرون روی و رخ و بیرون لب را نیز گویند. (اوبهی). لب ستبر. لوشه. لب شفه. جحفله: خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لنج و برآورده یال. فردوسی. گفت من نیز گیرم اندر کون سبلت و ریش و موی لنج ترا. عماره. میدراند کام و لنجش را (لنج اشتر را) دریغ کآن چنان ورد مربی گشت تیغ. مولوی. آن لب که بود لنج خری بوسه گه آن کی باشد درخورد شکربوس مسیحا. مولوی. که بترسد گر جوابی وادهد گوهری از لنج او بیرون فتد. مولوی. - لب و لنج آویختن و یا فروافکندن، کنایه از در خشم شدن است. (حاشیۀ مثنوی). عبوس شدن: گفت شاباش و ترش آویخت لنج شد ترنجیده ترش همچون ترنج. مولوی. چشم پردرد و نشسته او به کنج روترش کرده فروافکنده لنج. مولوی. رجوع به لب و لنج شود. ، اندرون رخساره باشد که گردبرگرد دهان است از جانب درون و بعضی گویند بیرون روی است یعنی بر دور بینی و پاره ای از روی و تمام چانه و زنخ. (برهان)، درون دهن بود که آن را کب و آکب و پچ و پوچ خوانند و در خراسان لنبوس خوانند. - لنج پر باد کردن، کبر آوردن: کره ایرا که کسی نرم نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز. لبیبی. من لنج پر از باد ازین کوی به آن کوی. سنائی مدخل کندوی زنبور عسل (در تداول مردم بروجرد)