گمراهی. بی راهی. گم کردگی راه. غی. ضلالت. غوایت: زده سر ز آیین و دین بهی رسیده به دل کژی و گمرهی. فردوسی. تا زنده ای زی گمرهی سازنده ای با ناسزا. ناصرخسرو. لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته ست روز و شب از گمرهی به رنج و بلایی. ناصرخسرو. شد ز ماهان شریک ناپیدا ماند ماهان ز گمرهی شیدا. نظامی. ای تو در اطباق قدرت منتهی منتهی ما در کمی ّ و گمرهی. مولوی. آنچنان خوش کس رود در مکرهی کس چنان رقصان رود در گمرهی. مولوی