به ضم اول و کسر دوم و چهارم (در لهجۀ مرکزی) و نیز به ضم اول و دوم و فتح چهارم و در شعر بضرورت به ضم اول و سکون دوم و فتح سوم و چهارم. پهلوی، گورسک و گورسکیه، تهرانی، گشنه، گیلی، ویشته. مخفف آن ’گرس’، ’گسنه’ کسی که محتاج بخوردن غذاست. آن که احساس احتیاج بخوردن کند. (حاشیۀ برهان چ معین). ترجمه جائع و در این ترکیب برای نسبت نباشد مثل تش و تشنه و گرسنه و بفتح دوم نوعی از تصرف است و مخفف آن گسنه است. (آنندراج). کسی که او را اشتهای طعام باشد. مقابل سیر. (غیاث اللغات). ناهار. (صحاح الفرس) : سغبان، مرد گرسنه. (دهار). علهان، مرد گرسنه. طلنفح. عجوز. وبد. (منتهی الارب) : اشتر گرسنه کسیمه (کتیره ؟) خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. گرسنه روباه شد تا آن تبیر چشم زی او بود مانده خیرخیر. رودکی. چو بنهاد آن تل سوسن به پیش من چنان بودم که پیش گرسنه بنهی ثرید چرب بهتانه. ابوشکور. جهودیست درویش و شب گرسنه بخسپد همی بر زمین برهنه. فردوسی. بدین تخت شاهی نهاده ست روی شکم گرسنه مرد دیهیم جوی. فردوسی. بیامد یکی دیو و گفتا منم که با گرسنه شیر دندان زنم. فردوسی. نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر بچۀ گرسنه دیدی که ندارد شغبی. منوچهری. بمرند این همه از گرسنه بر خیر همی بیم آن است که دیوانه شوم ای عجبی. منوچهری. روی نیارم سوی جهان که نیارم کاین بسوی من بتر ز گرسنه مار است. ناصرخسرو. هرزمان بدتر شود حال رمه چون بود از گرسنه گرگان رعات. ناصرخسرو. گرسنه مردمان و کسری سیر سگ بود این چنین امیر نه سیر. سنایی. هر که همت او برای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود گردد و چون سگی گرسنه که به استخوانی شاد شود و به نان پاره ای خشنود. (کلیله ودمنه). گرگ گرسنه چو یافت گوشت نپرسد کاین شتر صالح است یا خر دجال. سعدی. آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست. سعدی (گلستان). گرسنه چون سیر شود رگ فضول در وی بجنبد. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). - امثال: آدم گرسنه ایمان ندارد. آدم گرسنه سنگ را هم میخورد. آدم گرسنه نان خواب می بیند. قدر نان را گرسنه میداند. (جامع التمثیل). رجوع به امثال و حکم دهخدا شود