پهلوی گرتن، کردی گردن، افغانی وبلوچی گردن، وخی و شغنی گردهن و سریکلی گردهان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معروف است و به عربی جید و عنق خوانند. (برهان). ج، گردنها. رقبه. مطنب. عطل. (منتهی الارب). یال. (فرهنگ اسدی). مراد. (منتهی الارب) : زلفینک او نهاده دارد بر گردن ماروت زاولانه. رودکی. تا بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسایی. برون آمد از در بکردار باد به گردن برش گرز و سر پر ز داد. فردوسی. به خاک اندر افکند مر تنش را به یک گرز بشکست گردنش را. فردوسی. رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت. لبیبی. آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار. لبیبی. مر ورا گشت گردن و سر و پشت سر بسر کوفته به کاج و به مشت. عنصری. فکندش به یک زخم گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. پشیمان شوم و چه سود دارد که گردن ها زده باشند. (تاریخ بیهقی). غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی. هر کو به گرد این زن پرمکر گشت گر ز آهن است نرم کند گردنش. ناصرخسرو. سر خاقان اعظم از تفاخر بدین نسبت یکی گردن بیفزود. خاقانی. دو شخص ایمنند از تو کآیی بجوش یکی نرم گردن یکی سفته گوش. نظامی. گر آهو یک نظر سوی من آرد خراج گردنم بر گردن آرد. نظامی. نه خود را بر آتش به خود میزنم که زنجیر شوق است در گردنم. سعدی (بوستان). چون نرود در پی صاحب کمند آهوی بیچاره به گردن اسیر. سعدی (طیبات). گردن و ریش و پای و قد دراز از حماقت حدیث گوید باز. اوحدی. - از گردن افکندن، ذمۀ خود را فارغ ساختن. مسئولیت را از عهدۀ خود خارج کردن. خود را از مسئولیت کاری و عملی آزاد گردانیدن: من این نذر را از گردن بیفکنم. (تاریخ بیهقی). چون که بپرهیز و بتوبه سبک نفکنی از گردن بار گران. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب از گردن بیرون کردن شود. - از گردن بیرون کردن، وظیفۀ خودرا ادا کردن. خود را از مسئولیت چیزی رهاندن. ذمۀ خویش فارغ ساختن: و حق محاورۀ ولایت از گردن خویش بیرون کردم آنچه صلاح خود در آن دانید میکنید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ترکیب از گردن افکندن شود. - بر گردن افتادن، سرنگون شدن. نابود شدن: دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد اوفتد بر گردن او کاندیشۀ تنها کند. منوچهری. و رجوع به گردن افتادن شود. - به گردن افتادن و به گردن درافتادن، واژگون شدن. سرنگون گشتن: بلرزیدی زمین از زلزله سخت که کوه اندرفتادی زو به گردن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 87). میان بست مسکین و شد بر درخت وز آنجا به گردن درافتاد سخت. سعدی (بوستان). دگر زن کند گوید از دست دل به گردن درافتاد چون خر به گل. سعدی (بوستان). به گردن فتد سرکش تندخوی بلندیت باید بلندی مجوی. سعدی (بوستان). و رجوع به ترکیب بر گردن افتادن شود. - به گردن ماندن و بر گردن بودن، به عهده بودن. در ذمه بودن و شدن: بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار مانده پدرت ارجمند. فردوسی. که اعتقاد دارم که بجا آرم آن را و آن لازم است بر گردن من. (تاریخ بیهقی). نه شب عیش و باده خوردن توست کآبروی جهان به گردن توست. اوحدی. - پالهنگ در گردن انداختن، مطیع ساختن. به فرمان درآوردن: آهوی پالهنگ در گردن نتواند به خویشتن رفتن. سعدی (گلستان). - ، کنایه از اظهار عبودیت کردن. تذلل و خشوع نشان دادن: حضرت خواجه فرمودند ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم. (انیس الطالبین ص 118). و رجوع به پالاهنگ و پالهنگ شود. - خون کسی به گردن کسی بودن، دیت و خونبهای آن بر عهده وی بودن: گردیده بد است رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. اسدی (از سندبادنامه). خون ریختن خربزه در گردن من لیکن دیت خربزه در گردن تو. سوزنی. ای که درین کشتی غم جای توست خون تو در گردن کالای توست. نظامی. خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدۀ بلاجوست. سعدی. گفتم از جورت بریزم خون خویش گفت خون خویشتن در گردنت. سعدی. - در گردن بودن، در ذمه بودن. در عهده بودن. مسئول بودن. در عهدۀ کسی کردن. مقصر شدن و بودن: همه پاک در گردن پادشاست وز او ویژه پیدا شود کژ و راست. فردوسی. - در گردن کردن کسی را، او را مسئول دانستن. او را مقصر شمردن: و خیر و شر این بازداشته را در گردن وی کردن. (تاریخ بیهقی). - دست در گردن کردن و بودن، هم آغوش شدن: چه خوش بود دو دل آرام دست در گردن بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن. سعدی. تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش. سعدی. - کاری به گردن کسی انداختن، او را مسئول کردن. کاری را به کسی واگذاردن: کار در گردن ایشان کن تا من بکنم نارسانیده به یک بندۀ تو هیچ ضرر. فرخی. - گردن خاریدن، مماطله و دفعالوقت کردن. و رجوع به امثال و حکم و مدخل خاریدن شود. ترکیب ها: - گردن آزاد. گردن افراختن. گردن برافراختن. گردن پیچیدن. گردن دراز. گردن زدن. گردن کسی گذاشتن. گردن گرفتن. و رجوع به هر یک از این مدخلها در ردیف خود شود. - امثال: با گردن کج آمدن، کنایه از با حالت تضرع و خواری آمدن. به گردن آنها که میگویند، العهده علی الراوی. سرش به گردن زیادتی کردن، سخنان نابجا گفتن یا کار نارواکردن، چنانکه کشتن را مستوجب باشد. گردران با گردن است: دلبری داری به از جان نیست غم گو جان مباش گردرانی هست فربه گو بر او گردن مباش. سنایی. و رجوع به گردران شود. گردن خم را شمشیر نبرد. گردن ما از مو باریکتر و شمشیر شما از الماس برنده تر است، یعنی ما مطیع و فرمانبرداریم. گردن من در مقابل قانون از مو باریکتر است. مثل گردن قاز، منظور از شخص گردن دراز است