جلوه کنان و خرامان. (برهان). در حال گرازیدن. رفتنی به تبختر: چون برفتی چنان به نیرو رفتی (پیغمبر صلوات اﷲ علیه) که گفتی پای از سنگ برمیگیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی به نشیب همی آید و چنان گرازان رفتی بکش و کندآوری. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بگشتند گردلب جویبار گرازان و تازان ز بهر شکار. فردوسی. برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده سرای. فردوسی. خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها. منوچهری. بعد از زمانی چون مستبشری و مستظهری گرازان و تازان و حلقه کنان به همان موضع فرودآمد. (راحه الصدور راوندی). ز خیمه برون آمده خوبرویان گرازان چو طاووس گرد مشارب. (منسوب به برهانی)