جدول جو
جدول جو

معنی کله

کله
(کَلْ لَ / لِ)
بمعنی سر باشد مطلقاً اعم ازسر انسان و حیوان دیگر. (برهان). رأس و سر. سر انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء). سر. رأس. (اعم از انسان یا حیوان). (فرهنگ فارسی معین) :
عصیان کنی و جای مطیعان طلب کنی
بسیار کله رفت به سودای این کلاه.
سوزنی.
ز بس کلۀ سر که برکنده بود
یکی کوه از آن کله آکنده بود.
نظامی.
- به سر و کلۀ هم زدن، نزاعی سخت با یکدیگر کردن. با یکدیگر کتک کاری کردن.
- به کلۀ کسی زدن، در تداول عامه، ابله شدن. دیوانه گشتن. (فرهنگ فارسی معین).
- بی کله، بی خرد. زود خشم. آنکه زود خشمگین شودو مقاومت با غضب خود نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله بادنجان، قسمت درشت بادنجان که به دم پیوسته باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله بر کله زدن، جنگیدن. مبارزه کردن. کلنجار رفتن. مقابله کردن. دست و پنجه نرم کردن: امیر ارسلان ده سال است که کله به کلۀ نره دیوان قاف می زند. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- کله بر کلۀ کسی زدن، کنایه از دعوی برابری داشتن. (غیاث) (آنندراج).
- کله به کلۀ کسی گذاشتن، با او برابری یا دعوی برابری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله زدن با کسی، با او کوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرو کله زدن با او:
همی چینم همی کوشم به دندان با زنخدانش
همی پیچد غلام از رنج و من با او زنم کله.
عسجدی (یادداشت ایضاً).
- کله شدن با کسی، سخت از او خشمگین شدن و به جدال برخاستن با او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کله کاهو، قسمت درشت و گندۀ کاهو که به ریشه پیوندد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- گرم بودن کلۀ کسی، در تداول عامه، مست بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- یک کله آب انداختن یا آب باز کردن به جایی، عمده یا تمام آب را به مدتی کوتاه بدان جا روان داشتن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- یک کله افتادن بیمار، بی افاقه ای در میان مدتی در تب و بیهوش بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کلۀ گنجشک خورده است، پر می گوید. (امثال و حکم ص 1232).
یک کله و یک گله، نظیر: یک مویز و چهل قلندر. یک انگور و صد زنبور. یک انار و ده (یا) صد (یا) هزار بیمار. (امثال و حکم ج 4 ص 2049).
، جمجمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا از نصاب) :
مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس
در پیش نهاده کلۀ کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا نالۀ کوس ؟
(منسوب به خیام).
خیز و در این گورها درنگر و پندگیر
ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله.
سنائی.
آنکه گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کله هاشان را ببین.
مولوی.
شنیدم که یک بار در حله ای
سخن گفت با عابدی کله ای.
(بوستان).
- کلۀ پوسیده، جمجمه ای که در گور و زیر خاک پوسیده شده باشد:
اگر دو کلۀ پوسیده برکشی ز دو گور
سر امیر که داند ز کلۀگرای.
(از لباب الالباب).
- کلۀ خشک، جمجمۀ پوسیده و خشکیده در دل و درون گور:
نهادندی آن کلۀ خشک پیش
وزو باز جستندی احوال خویش.
نظامی.
، دماغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از کلۀ عدوی تو سودای مهتری
بیرون شود چو نخوت گیسو ز فرق کل.
سوزنی.
که سودای لبش در کله افکند
که مغز او نشد در استخوان لعل.
حکیم جنتی (از لباب الالباب ج 2).
، هر چیز گرد و گندله. (فرهنگ فارسی معین) ، یک عدد قند مخروط و صنوبری شکل که به اوزان مختلف ریزند. یک قند تمام ریخته به شکل مخروطی. یک دانه قند تمام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سر هر چیزی. (ناظم الاطباء) : کلۀ درخت، بالای آن. سر آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، فرق سر را هم گفته اند. (برهان). فرق و تارک سر. (ناظم الاطباء).
- کلۀ سر، فرق سر. (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) :
کله پوست نهم کلۀ سر مشدی وار
پیش مشدیها خود را پر و پادار کنم.
ایرج میرزا (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
، فوق و بالا. (ناظم الاطباء) ، اول هر وقت: کلۀ صبح، اول صبح. کلۀ سحر، اول سحر. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا