گشن. بسیار. انبوه. فراوان. بسیار انبوه: از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ درختی کشن بیخ و بسیارشاخ. فردوسی. کشن لشکری سازد افراسیاب به نیزه بپوشد رخ آفتاب. فردوسی. درختی کشن سایه ور پیش آب نهان گشته زو چشمۀ آفتاب. فردوسی. یکی سرو بد سبز و برگش کشن بر او شاخ چون رزمگاه پشن. فردوسی. از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر وز درختان کشن چون شب تاریک سیاه. فرخی. به لشکر کشن و بیکران نظر چه کنی تو دوری ره صعب و کمی آب نگر. فرخی. همه درخت و میان درخت خار کشن نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر. فرخی. عروس بهاری کنون از بنفشه کشن جعد و از لاله رخسار دارد. ناصرخسرو. در حوالی آن زاغی بر درختی کشن خانه داشت. (کلیله و دمنه). به شرار دل و دود نفسم مانده بر عارض و جعد کشنت. خاقانی (غزلیات)