جدول جو
جدول جو

معنی کشن

کشن
(کَ شَ / شِ / شْ)
گشن. بسیار. انبوه. فراوان. بسیار انبوه:
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی کشن بیخ و بسیارشاخ.
فردوسی.
کشن لشکری سازد افراسیاب
به نیزه بپوشد رخ آفتاب.
فردوسی.
درختی کشن سایه ور پیش آب
نهان گشته زو چشمۀ آفتاب.
فردوسی.
یکی سرو بد سبز و برگش کشن
بر او شاخ چون رزمگاه پشن.
فردوسی.
از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر
وز درختان کشن چون شب تاریک سیاه.
فرخی.
به لشکر کشن و بیکران نظر چه کنی
تو دوری ره صعب و کمی آب نگر.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار کشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
عروس بهاری کنون از بنفشه
کشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
در حوالی آن زاغی بر درختی کشن خانه داشت. (کلیله و دمنه).
به شرار دل و دود نفسم
مانده بر عارض و جعد کشنت.
خاقانی (غزلیات)
لغت نامه دهخدا