جدول جو
جدول جو

معنی قرص

قرص
(قُ)
کلیچه. (منتهی الارب) (مقدمه الادب زمخشری) ، گردۀ آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قرصه شود. ج، قرصه، اقراص، قرص. (منتهی الارب) :
سر از البرز برزدقرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن.
منوچهری.
من کیستم که بر من نتوان دروغ گفتن
نه قرص آفتابم نه ماه ده چهاری.
منوچهری.
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچوقرص بدر بی نقصان شوند.
مولوی.
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی
حب که جهت معالجۀ امراض یا تسکین درد مورد استفاده دارد: و پلپل وسپندان در آن قرصها تعبیه کرد. (سندبادنامه ص 97)
لغت نامه دهخدا