جدول جو
جدول جو

معنی قبص

قبص
(تَ)
منضم گردیدن. مجتمع شدن و درافتادن: قبصت رحم الناقه قبصاً، منضم گردید. قبصت الجراد علی الشجر، درافتاد و مجتمع گردید، بزرگ و دراز شدن سر، بزرگ و دراز شدن تار سر، سبک شدن، شادمانی نمودن. گویند: قبص الرجل، یعنی نشط، درد گرفتن از خرما خوردن. (منتهی الارب). رجوع به قبص شود
به سر انگشتان گرفتن: قبصه قبصاً، به سر انگشتان گرفت. و از این فعل است آنچه حسن قرائت کند: و قبصت قبصه من اثر الرسول، پیش از سیری از نوشیدن بازداشتن کسی را، برجستن گشن بر ماده، در ازار در کردن بند ازار را، کشیدن و سبک شدن اسب و جز آن، شادمانی نمودن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا