مرکّب از: فرو + تن، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، تواضعکننده و متواضع. (برهان)، خاضع. خاشع. نرم گردن. (یادداشت بخط مؤلف) : فروتن بود شه که دانا بود به دانش بزرگ وتوانا بود. فردوسی. فروتن بود هرکه دارد خرد سپهرش همی در خرد پرورد. فردوسی. خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس مریخ سرفکنده و کیوان فروتن است. انوری. - فروتن شدن، تواضع نمودن: به آموختن چون فروتن شوی سخن را ز دانندگان بشنوی. فردوسی