تله، و آن آلتی است که بدان جانور گیرند. نژنک. (برهان). حباله. مصیده. احبول. احبوله. (منتهی الارب). لاتو. (برهان). طرق (ط / ط) . (منتهی الارب) : تو نشسته خوش و عمر تو همی پرّد مرغ کردار و بر او مرگ نهاده فخ. ناصرخسرو. چو طوق فاخته خط درکشید وزخط او رمیده شد دل من همچو فاخته از فخ. سوزنی. جمله دانسته که این هستی فخ است ذکر و فکر اختیاری دوزخ است. سوزنی. فخم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به فخم شود، شکار. (برهان). صید. (منتهی الارب)، شکارگاه. (برهان). عرب این لغت رابه تشدید ثانی به کار برد. رجوع به فخ ّ شود