جدول جو
جدول جو

معنی غذ

غذ
(دَ دَ خَ)
روان گردیدن ریم از جرح. (منتهی الارب) : غذّ الجرح غذّاً، سال بما فیه من قیح و صدید، تقول: ترکت جرحه یغذ. (اقرب الموارد) ، آماسیدن و ریم کردن جرح. (منتهی الارب).
- غذ چیزی، کاستن آن: غذ الشی ٔ، نقصه. (اقرب الموارد). و غضضت منه و غذذت، ای نقصته. (نشوء اللغه العربیه ص 54).
- غذ حرکت یا غذ در حرکت، شتافتن در آن: غذ السیر و غذ فی السیر، اسرع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا