در حال غیاب. بطور غیاب. بگونۀ غیاب. - ارادت غائبانه به کسی داشتن، او را نادیده به وی ارادت ورزیدن. - حکم غائبانه، حکم که قاضی دهد با عدم حضور مدعی علیه. ، بازیی است. مؤلف آنندراج گوید: غایب باز، شطرنج باز کامل که خود از حریف نشسته بواسطۀ دیگری مهره به خانه ها دواند و بر حریف مات کند و آن بازی را غائبانه گویند - انتهی. رجوع به غائب باز شود: فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک که کس نبود که دستی از این دغا ببرد. حافظ. و رجوع به ’آنه’ شود