درخت پیچک و لبلاب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). داردوست. مهربانک. پیچه. عشق پیچان. عشقه. عصب. عصب. و رجوع به عصب شود، نوعی از چادر، واحد و جمع در وی یکسان است. (منتهی الارب). نوعی از برد، و گویند آن بردی است که ابتدا رشتۀ آن را رنگ میکنند سپس میبافند. و آن قابل تثنیه و جمع بستن نیست لذا مضاف آن را تثنیه و جمع بندند و گویند برد عصب و برود عصب، و جایز است که به صورت وصف بکار رود و گفته شود: شریت ثوباً عصباً. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و گویند آن نام صبغ و رنگی است که جز در یمن نروید. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گزیده: هو من عصب القوم، نورد سخت پیچیده. (منتهی الارب) ، عمامه، امراءه حسنهالعصب، زنی دست و پای باریک و محکم. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) ساکن کردن لام مفاعلتن در عروض بحر وافر، و رد کردن جزوی را بدان جهت بسوی مفاعیلن. (منتهی الارب). اسکان لام مفاعلتن از وافر. (از اقرب الموارد). ساکن کردن حرف پنجم متحرک، چون اسکان لام مفاعلتن تا مفاعلتن شود و آن را به مفاعیلن تغییر دهند و آنگاه معصوب نامند. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از المعجم)