جدول جو
جدول جو

معنی عش

عش
(خِ / خَ)
کم شاخ و باریک تنه گردیدن درخت. (از منتهی الارب) : عشت النخله، شاخه های آن نخل کم شد و انتهای آن باریک گشت. (از اقرب الموارد) ، جستن. (منتهی الارب). طلب کردن. (از اقرب الموارد) ، گرد کردن. (منتهی الارب). جمع کردن. (از اقرب الموارد) ، ورزیدن. (منتهی الارب). کسب کردن. (از اقرب الموارد) ، زدن. (منتهی الارب). ضرب. (از اقرب الموارد) ، درپی نهادن پیراهن را. (منتهی الارب) : عش القمیص، پیراهن را وصله کرد. (از اقرب الموارد) ، کم کردن دهش را. (از منتهی الارب) : عش المعروف، نیکی و بخشش خود را کم کرد. (از اقرب الموارد) ، لازم گرفتن پرنده آشیانه را. (از منتهی الارب) : عش الطائر، آن پرنده ملازم آشیانۀ خود شد. (از اقرب الموارد) ، به منزل دیگر فرودآمدن تا جای بر ایشان تنگ گردد و از آنجا کوچ نمایند. (از منتهی الارب) : عش فلان القوم، او در منزلی فرودآمد که پیش از وی قوم در آنجا منزل کرده بودند و آن منزل آنها را ناراحت کرده بود لذا از آنجا کوچ کرده اند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا