جدول جو
جدول جو

معنی طعمه

طعمه
(طُ مَ)
طعمه. خورش. یقال: جعلت ضیعتی طعمه له. ج، طعم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراک. طعم. غذا. خوردنی، روزی. (زمخشری) (غیاث اللغات) :
ملکان مرغ شکارندو فلک باز سپید
تا جهان بود و بود مرغ بود طعمه باز.
فرخی.
این قوم را چنان صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649).
شکمها را حریص طعمه کردی
شب و روز از پی نعمت دویدن.
ناصرخسرو.
طعمه شیر کی شود راسو
مستۀ چرخ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
ملک را فریفته نباید شد بدانچه گوید او (گاو) طعمه من است. (کلیله و دمنه). ما بر درگاه این ملک آسایش داریم و طعمه می یابیم. (کلیله و دمنه). هرکه به ملوک نزدیکی جوید برای طعمه و قوت نباشد. (کلیله و دمنه). هرکه همت اوبرای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود. (کلیله و دمنه). طعمه او (شیر) فرونماند. (کلیله و دمنه). شتربه طعمه من است. (کلیله و دمنه).
طمع مدار که از بهر طعمه ارکان
عنان جان خرد را به حرص بسپارم.
خاقانی.
زین سیه کاسه دست کفچه کنیم
طعمه ای بی بهانه بستانیم.
خاقانی.
بی طعمه و طمع بسر آور چو کرم بید
چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان.
خاقانی.
سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم
روح را طعمه ارکان چه کنم.
خاقانی.
آتشی کز دل شجر زاید
طعمه او هم از تن شجر است.
خاقانی.
بس کن که هر مرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر
شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چامین خر.
مولوی.
بر سماع راست هر کس چیر نیست
طعمه هر مرغکی انجیر نیست.
مولوی.
خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین. (گلستان). عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان).
نشد خاموش کبک کوهساری
از آن شد طعمه باز شکاری.
وحشی.
- امثال:
به گنجشکان نشاید طعمه باز.
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
، وجه کسب. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فلان عفیف الطعمه و خبیث الطعمه، ای الکسب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، ضیعه ای که حکومت واگذار کند به کسی تا آن را آبادان کند و عشر محصول را بپردازد و به مرگ آنکس ضیعه به حکومت بازگردد و وارث را حقی بر آن نباشد، (اصطلاح فقه) سدسی که به غیر وارث داده میشود. با بودن ابوین اجداد ارث نمیبرند، ولی در صورتی که سهم هر یک از ابوین ثلث یا بیشتر شد مستحب است که به اجداد طعمه بدهند
لغت نامه دهخدا