خوراکی که برای به صید حیوانات و ماهیان استفاده می شود، جانور کوچکی که خوراک جانوران قوی تر می شود، کسی یا چیزی که برای سوءاستفاده مورد توجه قرار می گیرد
خوراکی که برای به صید حیوانات و ماهیان استفاده می شود، جانور کوچکی که خوراک جانوران قوی تر می شود، کسی یا چیزی که برای سوءاستفاده مورد توجه قرار می گیرد
روش خوردن. یقال: فلان حسن الطعمه، ای حسن السیره فی الاکل. (منتهی الارب) (آنندراج). روش و سیرت در خوردن: ز جغد و بوم به دیدار شوم تر صد ره ولی به طعمه و خیتال جخج گوی همای. سوزنی. ، حرص در خوردن. (منتخب اللغات)
روش خوردن. یقال: فلان حسن الطعمه، ای حسن السیره فی الاکل. (منتهی الارب) (آنندراج). روش و سیرت در خوردن: ز جغد و بوم به دیدار شوم تر صد ره ولی به طعمه و خیتال جخج گوی همای. سوزنی. ، حرص در خوردن. (منتخب اللغات)
طعمه. خورش. یقال: جعلت ضیعتی طعمه له. ج، طعم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراک. طعم. غذا. خوردنی، روزی. (زمخشری) (غیاث اللغات) : ملکان مرغ شکارندو فلک باز سپید تا جهان بود و بود مرغ بود طعمه باز. فرخی. این قوم را چنان صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649). شکمها را حریص طعمه کردی شب و روز از پی نعمت دویدن. ناصرخسرو. طعمه شیر کی شود راسو مستۀ چرخ کی شود عصفور. مسعودسعد. ملک را فریفته نباید شد بدانچه گوید او (گاو) طعمه من است. (کلیله و دمنه). ما بر درگاه این ملک آسایش داریم و طعمه می یابیم. (کلیله و دمنه). هرکه به ملوک نزدیکی جوید برای طعمه و قوت نباشد. (کلیله و دمنه). هرکه همت اوبرای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود. (کلیله و دمنه). طعمه او (شیر) فرونماند. (کلیله و دمنه). شتربه طعمه من است. (کلیله و دمنه). طمع مدار که از بهر طعمه ارکان عنان جان خرد را به حرص بسپارم. خاقانی. زین سیه کاسه دست کفچه کنیم طعمه ای بی بهانه بستانیم. خاقانی. بی طعمه و طمع بسر آور چو کرم بید چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان. خاقانی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم. خاقانی. آتشی کز دل شجر زاید طعمه او هم از تن شجر است. خاقانی. بس کن که هر مرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چامین خر. مولوی. بر سماع راست هر کس چیر نیست طعمه هر مرغکی انجیر نیست. مولوی. خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین. (گلستان). عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان). نشد خاموش کبک کوهساری از آن شد طعمه باز شکاری. وحشی. - امثال: به گنجشکان نشاید طعمه باز. هر کجا طعمه ای بود مگسی است. ، وجه کسب. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فلان عفیف الطعمه و خبیث الطعمه، ای الکسب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، ضیعه ای که حکومت واگذار کند به کسی تا آن را آبادان کند و عشر محصول را بپردازد و به مرگ آنکس ضیعه به حکومت بازگردد و وارث را حقی بر آن نباشد، (اصطلاح فقه) سدسی که به غیر وارث داده میشود. با بودن ابوین اجداد ارث نمیبرند، ولی در صورتی که سهم هر یک از ابوین ثلث یا بیشتر شد مستحب است که به اجداد طعمه بدهند
طعمه. خورش. یقال: جعلت ضیعتی طعمه له. ج، طُعَم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراک. طُعم. غذا. خوردنی، روزی. (زمخشری) (غیاث اللغات) : ملکان مرغ شکارندو فلک باز سپید تا جهان بود و بوَد مرغ بوَد طعمه باز. فرخی. این قوم را چنان صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649). شکمها را حریص طعمه کردی شب و روز از پی نعمت دویدن. ناصرخسرو. طعمه شیر کی شود راسو مُستۀ چرخ کی شود عصفور. مسعودسعد. ملک را فریفته نباید شد بدانچه گوید او (گاو) طعمه من است. (کلیله و دمنه). ما بر درگاه این ملک آسایش داریم و طعمه می یابیم. (کلیله و دمنه). هرکه به ملوک نزدیکی جوید برای طعمه و قوت نباشد. (کلیله و دمنه). هرکه همت اوبرای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود. (کلیله و دمنه). طعمه او (شیر) فرونماند. (کلیله و دمنه). شتربه طعمه من است. (کلیله و دمنه). طمع مدار که از بهر طعمه ارکان عنان جان خرد را به حرص بسپارم. خاقانی. زین سیه کاسه دست کفچه کنیم طعمه ای بی بهانه بستانیم. خاقانی. بی طعمه و طمع بسر آور چو کرم بید چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان. خاقانی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم. خاقانی. آتشی کز دل شجر زاید طعمه او هم از تن شجر است. خاقانی. بس کن که هر مرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چامین خر. مولوی. بر سماع راست هر کس چیر نیست طعمه هر مرغکی انجیر نیست. مولوی. خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین. (گلستان). عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان). نشد خاموش کبک کوهساری از آن شد طعمه باز شکاری. وحشی. - امثال: به گنجشکان نشاید طعمه باز. هر کجا طعمه ای بود مگسی است. ، وجه کسب. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فلان عفیف الطعمه و خبیث الطعمه، ای الکسب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، ضیعه ای که حکومت واگذار کند به کسی تا آن را آبادان کند و عُشر محصول را بپردازد و به مرگ آنکس ضیعه به حکومت بازگردد و وارث را حقی بر آن نباشد، (اصطلاح فقه) سُدسی که به غیر وارث داده میشود. با بودن ابوین اجداد ارث نمیبرند، ولی در صورتی که سهم هر یک از ابوین ثلث یا بیشتر شد مستحب است که به اجداد طعمه بدهند
را ه کار راه پیشه، درآمد خورش، به خوردن خواندن مهمانی، روزی، درآمد، چشته، پایدام دانه که برای شکار ریزند، باج، پروه (غنیمت) خوردنی خوراک غذا، جمع طعم، تیولی که از محل خالصه های دیوان می دادند (دوره سلجوقیان)
را ه کار راه پیشه، درآمد خورش، به خوردن خواندن مهمانی، روزی، درآمد، چشته، پایدام دانه که برای شکار ریزند، باج، پروه (غنیمت) خوردنی خوراک غذا، جمع طعم، تیولی که از محل خالصه های دیوان می دادند (دوره سلجوقیان)
بدگویی، سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، زاغ پا، سرکوفت، سراکوفت، ملامت، بیغاره، تفشه، نکوهش، تفش، بیغار، سرزنش، تفشل، عتیب، پیغاره برای مثال دو دوست با هم اگر یک دلند در همه حال / هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند (ابن یمین - ۳۸۲) طعنه زدن: سرزنش کردن، ملامت کردن، گوشه و کنایه زدن، برای مثال همه حمال عیب خویشتنیم / طعنه بر عیب دیگرآنچه زنیم (سعدی - لغت نامه - طعنه زدن)
بدگویی، سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، زاغ پا، سَرکوفت، سَراکوفت، مَلامَت، بیغارِه، تَفشِه، نِکوهِش، تَفش، بیغار، سَرزَنِش، تَفشَل، عِتیب، پیغارِه برای مِثال دو دوست با هم اگر یک دلند در همه حال / هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند (ابن یمین - ۳۸۲) طعنه زدن: سرزنش کردن، ملامت کردن، گوشه و کنایه زدن، برای مِثال همه حمال عیب خویشتنیم / طعنه بر عیب دیگرآنچه زنیم (سعدی - لغت نامه - طعنه زدن)
طعنه. یک بار نیزه زدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). طعنهٌ سلکی، نیزه زدنی راست. (مهذب الاسماء) ، عیب جوئی کردن. (غیاث اللغات) ، مجازاً، بیغاره. سرزنش. ملامت. گواژه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زخم. (صراح). فسوس. (ناظم الاطباء). تفش. (مجمعالفرس). و بمعنی بد گفتن کسی را مجاز است و با لفظ کشیدن و بردن و زدن و کردن و داشتن و فروختن و باریدن مستعمل. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 166 شود: غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است. منوچهری. هرچه وزیر میگفت به طعنه جواب میداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 486). گر مخالف معسکری سازد طعنه ای در برابر اندازد. خاقانی. با لذت طعنۀ تو دل را فرموش شد آرزوی مرهم. خاقانی. بدانکه نیست کفم چون دهان گل پرزر به دست طعنه چرا هر خسی نهد خارم. خاقانی. لیکن از روی طعنۀ خصمان آمدن هیچ رو نمیدارد. خاقانی. دو بیوه بهم گفتگو ساختند سخن را به طعنه درانداختند. نظامی. هر هنری طعنۀ شهری بود هر شکری زحمت زهری بود. نظامی. یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گویی درحق فلان عابد که دیگران در حق او به طعنه سخنها گفته اند. (گلستان). ملاح بیمروت از او به خنده برگردید، جوان را دل از طعنۀ ملاح بهم برآمد. (گلستان). مسلمانی اگر کعبه پرستی است پرستاران بت را طعنه از چیست. شبستری. ای که ز بت طعنه به هندو بری هم ز وی آموز پرستشگری. امیرخسرو (از آنندراج). دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند. ابن یمین. یکی را بود طعنه درلفظ او یکی را سخن در معانی بود. ابن نصیر
طعنه. یک بار نیزه زدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). طعنهٌ سلکی، نیزه زدنی راست. (مهذب الاسماء) ، عیب جوئی کردن. (غیاث اللغات) ، مجازاً، بیغاره. سرزنش. ملامت. گواژه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زخم. (صراح). فسوس. (ناظم الاطباء). تفش. (مجمعالفرس). و بمعنی بد گفتن کسی را مجاز است و با لفظ کشیدن و بردن و زدن و کردن و داشتن و فروختن و باریدن مستعمل. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 166 شود: غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است. منوچهری. هرچه وزیر میگفت به طعنه جواب میداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 486). گر مخالف معسکری سازد طعنه ای در برابر اندازد. خاقانی. با لذت طعنۀ تو دل را فرموش شد آرزوی مرهم. خاقانی. بدانکه نیست کفم چون دهان گل پرزر به دست طعنه چرا هر خسی نهد خارم. خاقانی. لیکن از روی طعنۀ خصمان آمدن هیچ رو نمیدارد. خاقانی. دو بیوه بهم گفتگو ساختند سخن را به طعنه درانداختند. نظامی. هر هنری طعنۀ شهری بود هر شکری زحمت زهری بود. نظامی. یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گویی درحق فلان عابد که دیگران در حق او به طعنه سخنها گفته اند. (گلستان). ملاح بیمروت از او به خنده برگردید، جوان را دل از طعنۀ ملاح بهم برآمد. (گلستان). مسلمانی اگر کعبه پرستی است پرستاران بت را طعنه از چیست. شبستری. ای که ز بت طعنه به هندو بری هم ز وی آموز پرستشگری. امیرخسرو (از آنندراج). دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند. ابن یمین. یکی را بود طعنه درلفظ او یکی را سخن در معانی بود. ابن نصیر
دهی است از دهستان آتابای بخش آق قلعۀ شهرستان گنبد قابوس در 1/5هزارگزی خاور آق قلعه، جنوب رود خانه گرگان. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی با 8000 تن سکنه. آب آن از رود خانه گرگان بوسیلۀ موتور برداشته میشود. محصول آنجا غلات و صیفی و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت وگله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه فرعی به آق قلعه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان آتابای بخش آق قلعۀ شهرستان گنبد قابوس در 1/5هزارگزی خاور آق قلعه، جنوب رود خانه گرگان. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی با 8000 تن سکنه. آب آن از رود خانه گرگان بوسیلۀ موتور برداشته میشود. محصول آنجا غلات و صیفی و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت وگله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه فرعی به آق قلعه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
روز قیامت، بدان جهت که غالب و فوق همه چیزهاست. (منتهی الارب) (آنندراج). در لغت روز قیامت را گویند کما فی الصراح. (کشاف اصطلاحات الفنون). نامی است رستاخیز را. (مهذب الاسماء). قیامت. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 66). روز جزا. یوم البعث. یوم النشور. یوم الحساب. روز شمار. روز بازخواست. روز حشر. روز قیام. یوم الیقین، بلا، که غالب و فوق همه بلاها باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (مهذب الاسماء). سختی. - طامۀ کبری، بلای بزرگ: بحصانت آن حصن، از صدمۀ اولی، و طامۀ کبری محترس شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). سیم آنکه، طامۀ کبری، و موجب شقاوت و خسران عقبی است تصحیح این وجه سقیم را. (جهانگشای جوینی). - ، حادثۀ بزرگ. کاری سخت. - ، روز قیامت: چنین حالها میبود، و فترات می افتاد، و دل امیر بر اعیان تباه میشد، تا آنگاه که ’الطامهالکبری’، پیش آمد. (منظور حملۀ سلاجقه بوده). (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). چون کار بر این جمله قرار گرفت، الطامهالکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر به گرگان رسید... دو سوار از آن بوالفضل سوری دررسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477)
روز قیامت، بدان جهت که غالب و فوق همه چیزهاست. (منتهی الارب) (آنندراج). در لغت روز قیامت را گویند کما فی الصراح. (کشاف اصطلاحات الفنون). نامی است رستاخیز را. (مهذب الاسماء). قیامت. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 66). روز جزا. یوم البعث. یوم النشور. یوم الحساب. روز شمار. روز بازخواست. روز حشر. روز قیام. یوم الیقین، بلا، که غالب و فوق همه بلاها باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (مهذب الاسماء). سختی. - طامۀ کبری، بلای بزرگ: بحصانت آن حصن، از صدمۀ اولی، و طامۀ کبری محترس شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). سیم آنکه، طامۀ کبری، و موجب شقاوت و خسران عقبی است تصحیح این وجه سقیم را. (جهانگشای جوینی). - ، حادثۀ بزرگ. کاری سخت. - ، روز قیامت: چنین حالها میبود، و فترات می افتاد، و دل امیر بر اعیان تباه میشد، تا آنگاه که ’الطامهالکبری’، پیش آمد. (منظور حملۀ سلاجقه بوده). (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). چون کار بر این جمله قرار گرفت، الطامهالکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر به گرگان رسید... دو سوار از آن بوالفضل سوری دررسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477)
دهی است از دهستان جی بخش حومه شهرستان اصفهان. در چهارهزارگزی شمال اصفهان و سه هزارگزی باختر راه اصفهان به برخواره. جلگه و معتدل. با 161 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات، پنبه و تریاک و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از دهستان جی بخش حومه شهرستان اصفهان. در چهارهزارگزی شمال اصفهان و سه هزارگزی باختر راه اصفهان به برخواره. جلگه و معتدل. با 161 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات، پنبه و تریاک و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
جمع واژۀ عم ّ، برادر پدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعمام. عمومه. اعم ّ. (منتهی الارب) ، در کاری دشوار افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بکار سخت و دشوار افکندن. (آنندراج) (غیاث اللغات). در کاری افکندن که از آن بیرون نتوان آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید). در کاری دشوار انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، پیوند گرفته را باز شکستن، یقال: ’اعنت المجبور فصار معنتاً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). شکستن جراح استخوان پیوندیافته رابر اثر تباهی. یقال: ’اعنت الجابر الکسیر، اذا لم یرفق به فزاد الکسر فساداً’. (از اقرب الموارد) ، حمل کردن بزور بر مرکب باری را که نتواند حمل کردن آنرا تا لنگان شود: اعنت الراکب الدابه، حملها علی ما لاتحتمله من العنف حتی تظلع. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح بدیع، نام صنعتی که آنرا التزام مالایلزم نیز گویند. (غیاث اللغات). شمس قیس آرد: اعنات، آن است که شاعر حرفی یا کلمه ای که التزام آن واجب نباشد التزام کند و در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند و شعراء عجم آنرا لزوم مالایلزم خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 284). آنرا لزوم مالایلزم نیز خوانند و این چنان بود که دبیر یا شاعر از بهر آرایش سخن چیزی تکلف کند که بر او لازم نبود و سخن بی آن درست و تمام بود چنانکه در آخر اسجاع یا در آخر ابیات پیش از حروف روی یا ردیف حرفی را التزام کنند که اگر نکنند هیچ زیان ندارد و غرض او از آن جز آرایش سخن نباشد چون تاء کتاب و عتاب و قاف بقم و رقم که اگر در قوافی با کتاب صواب آرد هم روا بود و با رقم علم همچنین، اما نگاه داشتن این تا و آن قاف سخن را آراسته تر دارد و زیباتر گرداند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). در بدیع عبارت از صنعت تضمین باشد که آنرا التزام و لزوم مالایلزم و تشدید نیز گویند و شرح آن ضمن صنعت تضمین گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم بدیع آن است که شاعر یا دبیر در سخن خود رعایت چیزی را التزام کند که آن ضروری و واجب نباشد، مثل اینکه در قافیه قبل از روی یا حرف دیگر قافیه، خود را ملزم برعایت آوردن حرفی کند که اگر آن حرف هم رعایت نشود قافیه را نقصانی نباشد و شاعر در رعایت آن تنها آرایش کلام خویش و نمود قدرت قریحۀ خود خواهد: چشم بدت دور ای بدیعشمائل ماه من و شمع جمع و میر قبائل ذکر تو میرفت و... که شاعر در آن آوردن همزه را پیش از لام الزام کرده است و هم از اعنات است صنعت حذف و آن چنان است که شاعر یا نویسنده الزام کند که حرفی یا حروفی را در نوشته و گفتۀ خود نیاورد: غمزۀخون ریز تو، ریخت گرم خون چه غم زنده کند دیگرم لعل سخنگوی تو دیده همه دل کنم توسوی من ننگری دل همه دیده کنم من نگرم سوی تو. که شاعر خود را ملزم کرده که حرف الف در شعر نباشد. آنرا تضییق و تشدید و لزوم مالایلزم نیز گویند و آن چنان است که خود را بکلفت اندازد و ردیف یا دخیل یا حرف بخصوصی را پیش از روی یا حرکت خاصی را التزام کند، چنانکه در آیۀ کریمۀ ’فاما الیتیم فلاتقهر و اما السائل فلاتنهر’. (از تعریفات جرجانی)
جَمعِ واژۀ عَم ّ، برادر پدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَعمام. عُمومَه. اَعُم ّ. (منتهی الارب) ، در کاری دشوار افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بکار سخت و دشوار افکندن. (آنندراج) (غیاث اللغات). در کاری افکندن که از آن بیرون نتوان آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید). در کاری دشوار انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، پیوند گرفته را باز شکستن، یقال: ’اعنت المجبور فصار معنتاً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). شکستن جراح استخوان پیوندیافته رابر اثر تباهی. یقال: ’اعنت الجابرُ الکسیر، اذا لم یرفق به فزاد الکسر فساداً’. (از اقرب الموارد) ، حمل کردن بزور بر مرکب باری را که نتواند حمل کردن آنرا تا لنگان شود: اعنت الراکب الدابه، حملها علی ما لاتحتمله من العنف حتی تظلع. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح بدیع، نام صنعتی که آنرا التزام مالایلزم نیز گویند. (غیاث اللغات). شمس قیس آرد: اعنات، آن است که شاعر حرفی یا کلمه ای که التزام آن واجب نباشد التزام کند و در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند و شعراء عجم آنرا لزوم مالایلزم خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 284). آنرا لزوم مالایلزم نیز خوانند و این چنان بود که دبیر یا شاعر از بهر آرایش سخن چیزی تکلف کند که بر او لازم نبود و سخن بی آن درست و تمام بود چنانکه در آخر اسجاع یا در آخر ابیات پیش از حروف روی یا ردیف حرفی را التزام کنند که اگر نکنند هیچ زیان ندارد و غرض او از آن جز آرایش سخن نباشد چون تاء کتاب و عتاب و قاف بقم و رقم که اگر در قوافی با کتاب صواب آرد هم روا بود و با رقم علم همچنین، اما نگاه داشتن این تا و آن قاف سخن را آراسته تر دارد و زیباتر گرداند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). در بدیع عبارت از صنعت تضمین باشد که آنرا التزام و لزوم مالایلزم و تشدید نیز گویند و شرح آن ضمن صنعت تضمین گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم بدیع آن است که شاعر یا دبیر در سخن خود رعایت چیزی را التزام کند که آن ضروری و واجب نباشد، مثل اینکه در قافیه قبل از روی یا حرف دیگر قافیه، خود را ملزم برعایت آوردن حرفی کند که اگر آن حرف هم رعایت نشود قافیه را نقصانی نباشد و شاعر در رعایت آن تنها آرایش کلام خویش و نمود قدرت قریحۀ خود خواهد: چشم بدت دور ای بدیعشمائل ماه من و شمع جمع و میر قبائل ذکر تو میرفت و... که شاعر در آن آوردن همزه را پیش از لام الزام کرده است و هم از اعنات است صنعت حذف و آن چنان است که شاعر یا نویسنده الزام کند که حرفی یا حروفی را در نوشته و گفتۀ خود نیاورد: غمزۀخون ریز تو، ریخت گرم خون چه غم زنده کند دیگرم لعل سخنگوی تو دیده همه دل کنم توسوی من ننگری دل همه دیده کنم من نگرم سوی تو. که شاعر خود را ملزم کرده که حرف الف در شعر نباشد. آنرا تضییق و تشدید و لزوم مالایلزم نیز گویند و آن چنان است که خود را بکلفت اندازد و ردیف یا دخیل یا حرف بخصوصی را پیش از روی یا حرکت خاصی را التزام کند، چنانکه در آیۀ کریمۀ ’فاما الیتیم فلاتقهر و اما السائل فلاتنهر’. (از تعریفات جرجانی)
گوی لب بالائین. (منتهی الارب). و گوی لب پائین را ترفه نامند و طرمتان تثنیۀ آن است ولی لفظ طرمه را بجای ترفه غلبه داده اند و گویند طرمه آبله ای است که در وسط لب بالا پدید آید. در بعض کتب اصول لغت چنین است و در اساس آمده است که: هو ملیح الطرمتین. و آن دو سپیدی است در وسط دو لب که سپیدی لب پائین را طرمه و ازآن لب بالا را ترفه گویند ولی طرمتین علم شده است. (از تاج العروس)
گوی لب بالائین. (منتهی الارب). و گوی لب پائین را تُرْفه نامند و طرمتان تثنیۀ آن است ولی لفظ طرمه را بجای تُرْفه غلبه داده اند و گویند طرمه آبله ای است که در وسط لب بالا پدید آید. در بعض کتب اصول لغت چنین است و در اساس آمده است که: هو ملیح الطرمتین. و آن دو سپیدی است در وسط دو لب که سپیدی لب پائین را طرمه و ازآن ِ لب بالا را تُرْفه گویند ولی طرمتین علم شده است. (از تاج العروس)
جمع واژۀ طعام، خوردنی و گندم. (آنندراج). جمع واژۀ طعام. (غیاث) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). ج، اطعمات. طعامها و خورشها. (ناظم الاطباء). رجوع به طعام و اطعمات شود. - اطعمه و اشربه، مأکولات و مشروبات. (ناظم الاطباء). -
جَمعِ واژۀ طعام، خوردنی و گندم. (آنندراج). جَمعِ واژۀ طعام. (غیاث) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). ج، اطعمات. طعامها و خورشها. (ناظم الاطباء). رجوع به طعام و اطعمات شود. - اطعمه و اشربه، مأکولات و مشروبات. (ناظم الاطباء). -