برگردانیدن چیزی را از چیزی. یقال: شخص ببصره فماطرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رد نمودن، بر یکدیگر نهادن پلکها را، جنبانیدن هر دو پلک را. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم بر هم زدن، بر چشم کسی زدن چیزی را که آب روان شود از چشم و رسیدن چیزی به چشم که اشک از آن روان شود. (منتهی الارب) (آنندراج). رسیده شدن چشم و اشک ریختن. (منتهی الارب) ، نگریستن بسوی کسی، طپانچه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه الحدیث: کان محمد بن عبدالرحمن اصلع، فطرف له طرفهً، ای ضرب علی رأسه و اصل الطرف الضرب علی طرف العین ثم نقل الی غیرها. (منتهی الارب). زدن به دست. (شرح قاموس). اللطم بالید علی طرف العین ثم نقل الی الضرب علی الرأس. (تاج العروس). طرفه طرفاً، لطمه بیده. (اقرب الموارد) ، و مابقیت منهم عین تطرف ، یعنی همه مردند و کشته شدند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، در استعمال فارسی بمعنی کلیچۀ کمر که برای آرایش بندند. (غیاث اللغات) (برهان) (آنندراج). گل کمر، بند نقره. (برهان). بند زر و نقره که بر کمر بندند. (غیاث اللغات) (آنندراج) : مانا که رخم زرین کردی ز فراقت کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر. مسعودسعد. که اگر میخواهی این لعل را طرف کمر ایمان کنی، صواب آن باشد. (کتاب النقض عبدالجلیل قزوینی). صبح نهدطرف زر بر کمر آسمان آب کند دانه هضم در شکم آسیاب. خاقانی. تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر شیردلان را ز جزع داغ نهی بر سرین. خاقانی. لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب وصل تو مهرۀ تب است در دهن اژدها. خاقانی. هر شب برای طرف کمرهای خادمانش دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند. خاقانی. ، کمربند. (برهان) ، گوشه و کنار. (برهان) (آنندراج). - طرف ابرو بلند کردن، در محل تعظیم می باشد: مریض عشق چو آید اجل به بالینش کند بلند به تعظیم طرف ابرویی. طالب آملی (از آنندراج). - طرف بام، گوشۀ بام. کنارۀبام. - طرف برقع، گوشۀ برقع. - طرف چمن، گوشۀ چمن. - طرف دامن، گوشۀ دامن. (آنندراج) : ز بس دامن از این گلشن به رنگ غنچه برچیدم رسانیدم به معراج گریبان طرف دامن را. خان خالص (از آنندراج). - طرف دستار،گوشۀ دستار: اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا دارد نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - طرف کلاه (کله) ، گوشۀ کلاه. کلاه گوشه. کله گوشه: نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه داری و آیین سروری داند. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 120). یک روز دور طرف کلاهی ندیده ام عیدی نکرده ابروی ماهی ندیده ام. سالک یزدی (از آنندراج). ، ساخت اسب. (آنندراج). ساز و برگ اسب. زین و برگ اسب، آهن جامۀ صندوق را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج)