جمع واژۀ طبع. سرشت. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی). طبیعت. سرشت مردم که زایل نشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). سرشت که مردم را بدان آفریده اند. اخلاقی که از مطعم و مشرب در آدمی پیدا و مستحکم و ممتنعالزوال گردد. (منتهی الارب). السجیه التی جبل علیهاالانسان، مؤنثهٌ. هو مبداء اول الحرکه ما هی فیه و سکونه بالذات و یطلق ایضا علی الصوره النوعیه. قال السید السند فی حاشیهالمطول: قد اطلق فی الاصطلاح الطبیعه و الطباع علی الصوره النوعیه و قالوا الطباع اعم منها. لانه یقاله علی مصدر الصفه الذاتیه الاولیه لکل شی ٔ والطبیعه قد تخص بما یصدر عنه الحرکه والسکون فیما هو فیه اولاً و بالذات من غیر اراده. (کشاف اصطلاحات الفنون). میرنوراﷲ در شرح گلستان نوشته که طباع بمعنی طبیعت و سرشت مردم و در جائی استعمال شود که صاحب آنرا شعور باشد و طبیعت را در مقامی استعمال کنند که صاحبش را شعور نبوده باشد و طبع را در هر دو محل آرند. (غیاث اللغات) (آنندراج)