سوسمار. (منتهی الارب) (دهار). برق. بهندی آن را گوگو نامند. (آنندراج). ج، اضب ّ، ضباب، ضبّان، و مضبّه. صاحب تحفه گوید: بفارسی سوسمار نامند و او حیوانیست کوچکتر از گربه مابین سیاهی و زردی و دنبالۀ او بسیار کوتاه و درشت و شبیه به ثمر درخت سرو. در سیم گرم و خشک و گوشت او مقوی باه و سرگین او با سرکه جهت بیاض چشم و کلف و نمش و ضماد شق کردۀ او جاذب پیکان و خار و سموم جانوران است و طلای جلد سوختۀ او مورث بی حسی عضو است بحدی که اگر قطع کنند متألم نگردد، و مضر محرورین، و مصلحش بقول بارده است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بچۀ سوسمار که اول میزاید او را حسل میگویند و بعد از آن غیداق خوانند و بعد از آن مطبّخ و بعد از آن خضرم و چون بتمامی رسد ضب ّ گویند. صاحب اختیارات گوید: ضب ّ، عضائه است و عضا نیز گویند و آن نزدیکست به ورل و بپارسی سوسمار خوانند. سرگین وی بر کلف و نمش طلا کنند زایل گرداند و سفیدی که در چشم بود ببرد. (اختیارات بدیعی). انطاکی گوید: ضب، بین الورل و الحرذون و قیل هو الحرذون و الصحیح انه اکبر حجماً و اشد صفره قصیرالذنب خشن یشبه جلده جلد البغال و الحمیر بعد الدبغ و المعروفه الآن بالبرغال یکثر بنواحی العراق، و هو حار یابس فی الثالثه اذا شق و وضع علی السموم جذبها و کذا السلی و النصول و بعره اجود من بعر الحرذون فی قلع البیاض و قیل ان جلده اذا احرق و مسح به العضو الذی یراد قطعه لم یحس فیه بالم و اخثاؤه تجلو الکلف عن تجربه و هو یضر المحرورین و یصلحه البقل و الخل. (تذکرۀ ضریر انطاکی). و در حدیث است که سوسماری پیغمبر اکرم را بیاوردند و آن حضرت آن را نخورد و حرام نیز نفرمود، بدین جهت ابوحنیفه و اصحاب وی خوردن آن را مکروه دانسته اند و شافعی غیرمکروه شمرده و قول اخیر رایج تر است. - امثال: اضل ّ از ضب ّ، گمراه تر از سوسمار، چه او چون از سوراخ بیرون آید کرّت دیگر راه بسوراخ نبرد. و نیز در مثل است: اعق ّ من ضب ّ، و کذا اخدع من ضب، و گویند: لاافعله حتی یحن الضّب فی اثر الابل الصادره. و کذا: لاافعله حتی یرد الضب لأنه لایشرب ماءً. (منتهی الارب). ، بغض. خشم. کینه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، شکوفه که از کارد بیرون آید. (مهذب الاسماء) : ضب نخله، طلع آن است، رجل خب ٌّ ضب ﱡ، مرد گربز پرکار. (منتهی الارب) ، بیمارئی است در آرنج شتر، آماس سپل شتر، آماس سینۀ شتر، بیمارئی در لب که خون رود از وی. (منتهی الارب) ، بیمارئی که در لب پیدا می گردد و بدان از لب خون روان میشود. (منتخب اللغات) جمع واژۀ ضبّه. (منتهی الارب). رجوع به ضبه شود